مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

3 هفته ی اول آذرماه

1392/9/23 12:41
359 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلام گرم به شما دوستان عزیز توی آخرین ماه فصل پاییز که با سرمای زیادس داره آمدن فصل زمستان رو خبر میده.

همونجور که بهتون گفته بودم حسابی مشغول درس، کارو زندگی هستیم و خدا رو شکر روزهای خوبی رو پشت سر گذاشتیم و امیدواریم روزهای بعد هم برای ما و دوستان عزیزمون همینجوری خوب و سرشار از شادی و نشاط باشه.

جونم براتون بگه که مادرشوهر عزیزم  از روز 20 محرم تا 25 محرم روضه داره و توی این چند سال که عروسشون هستم پای ثابت روضه هاشون هستم. روز 5 شنبه 30/8/92 مهزیار صبح کلاس ریاضی داشت و وقتی برگشت با هم ناهار خوردیم البته با عجله که بریم روضه اما گل پسرم بر خلاف سال های قبل اعلام کرد که چون بزرگ شده و روضه هم زنونه است همراه من نمیاد و من متوجه شدم پسرم داره مرد میشه برای خودش و انشاا...  چندسال دیگه هم پشت لبش سبز میشه و من مادر یه پسر نوجوان خواهم شد و تا چشم بهم بزنم مادرشوهر میشم

خلاصه من رفتم روضه و با کمال تعجب دیدم پسر عمه مهزیار اومده خونه مادر بزرگش که البته بخاط دیدن مهزیار اومده بود که حسابی حالش گرفته شد. بعد از روضه خواهر شوهر رو راضی کردم و علی رو با خودم بردم خونه وقتی وارد خونه شدم به مهزیار گفتم مامان دوستت کارت داره .گفت: مامان کدوم دوستم ؟ گفتم نمیدونم! وقتی رفت سمت در من و باباش داشتیم نگاهش میکردیم وقتی علی رو دید حسابی جا خورد و البته خوشحال شد.

حسابی با هم دیگه بازی کردند و مهزیار هر چند دقیقه یک بار از من تشکر میکرد که علی رو با خودم آوردم. عصر کلاس زبان داشت و بابای مهربون و علی رسوندنش کلاس و بعد دوباره رفتند دنبالش و آوردنش.

مهزیار در حال رفتن به کلاس زبان و شاکی از عکس گرفتن مامان


از اونجایی که هر دو تا پسر با برنج میونه ی خوبی ندارند و من میخواستم حسابی خوشحال باشند براشون ساندویچ کوکتل درست کردم که شادیشون چند برابر شد.

مهزیار و علی در حال بازی

 

خلاصه تا فردا قبل از ناهار بازی کردند البته باید بگم که آقای پدر از اونا بدتر شده بود و بیشتر اونا سروصدا میکرد

ناهار خونه مادر شوهر بودیم و بعد از ناهار مهزیار،علی،آقای پدر و پدربزرگ به خونه ی ما رفتند .خلاصه مهزیار 2 روز به اندازه ی 2 ماه بازی کرد.

با شروع هفته هم مهزیار حسابی مشغول درس بود روز یک شنبه3/9/92 عمه اعظم ، آیلین و باباش  بمون سر زدند که البته مهزیار چون امتحان داشت رفت توی اتاقش درس بخونه ( درس خوندن)  دوشنبه4/9/92 شب هم خاله میترا بعد از مطب بمون سر زد و روزهای بعد توی خونه بودیم و جایی نرفتیم چونقرار بود آخر هفته با خانواده همسر به گردش بریم .

روز جمعه 8/9/92 همراه مادربزرگ و پدر بزرگ، عمو و عمه ها زدیم به دل طبیعت و تا ساعت 4 عصر بیرون بودیم که خیلی خیلی خوش گذشت و مهزیار حسابی بدوبدو کرد که البته پسر خوشمزه ی من طمعه پشه ها شد و چند جای بدنش رو پشه گزیده بود که حسابی ورم کرده بود و می خارید و همین مشکل تا یک هفته ادامه داشت.

مهزیار و ورق بازی

مهزیار و علی خسته از یه پیاده روی طولانی

 

موقعه برگشتن توی مسیر ملاثانی بستنی خوردیم که مثل همیشه خوشمزه بود . وقتی رسیدم خونه ، حمام و بعد لالا و صبح رفتن به مدرسه.اینو یادم رفت بگم که کلاس جبرانی زبانشون روز جمعه برگزار شد که آقا مهزیار خان غیبت کرد

مهزیار و علی در حال خوردن بستنی قیفی قدس ملاثانی

 

هفته ی دوم آذرماه مثل هفته های قبل بود با این تفاوت که 10/9/92 تولد داداش گلم و دایی عرفان مهزیار بود.

روز 13/9/92  بابایی مهربون برای اینکه روحیه مون عوض بشه من و مهزیار برد آبادان که خیلی خوش گذشت و کلی خرید کردیم.البته قرار بود خرید نکنیم ولی نشد.(خرید)

مهزیار در جاده آبادان

 

 

 روز 14 آذر هم تولد پسر خواهر عزیزم نیکان بود که مهمون خاله میترا بودیم.

مهزیار قبل از رفتن به کلاس زبان و بعد هم تولد

 

خاله میترا  این دفعه شکل تولد رو به کل دگرگون کرد و همه رو برد سینما فیلم (( استرداد)) با بازی بسیار خوب حمید فرخ نژاد.

مهزیار و نیکان.فاصله ی سنی مهزیار و نیکان 10 سال اما میونه شون خیلی باهم خوبه

مهزیار،نیکان،کیهان و کامیاب(پسرخاله های اهوازی)

برای شام هم چند جا رو پیشنهاد کرد که با اکثریت آراء فلافل لشکرآباد انتخاب شد و شام رو اونجا خوردیم که خیلی مزه داد . بعد شام هم رفتیم خونه خاله برای مراسم کیک (شکل کیک) خواهری یادش رفته بود کیک بگیره و چون دیر وقت بود شیرینی فروشی ها تعطیل بودند و کیک نداشتیم آقای همسر هم 19 چوب کبریت رو گذاشت روی نارنگی و شد کیک تولد. نیکان هم فوتش کرد و بعد هم بریدش . اینجوری مراسم تولد برگزار شد.

 

هفته ی سوم هم با درس و امتحان برای مهزیار شروع شد و منم سرما خوردم و یک روز هم سرکار نرفتم که خدا روشکر با مراقبت های آقای همسر زود خوب شدم.

 پنج شنبه 21/9 مهزیارامتحان فاینال زبان داشت  به همین علت کلاس ریاضی رو کنسل کردیم که زبان بخونه که پسر گلم حسابی زبان کارکرد و امتحانش رو خوب داد و خیلی خوشحال و راضی بود. شب پنجشنبه برای شام دعوت بودیم خونه عمه مهزیار و بعد از کلاس زبان رفتیم اونجا که آقا مهزیار شب موند خونه عمه اش و با علی بازی کرده بود .

مهزیار و علی و طبق معمول کامپیوتر بازی

 

ساعت ۱۲ شب وارد سایت کانون زبان شدم و نمره مهزیار رو نگاه کردم که شازده پسرم نمره اش ۱۰۰ شده بود و این دومین ترمی که پسرم ۱۰۰ میگیره و مامان و بابایی رو خوشحال میکنه. مهزیار در کمال بی دقتی و شیطنت درس میخونه و اگه یه کوچولو دقت کنه ریاضیش هم حرف نداره اما متاسفانه به ریاضی علاقه نشون نمیده و فقط  برای اینکه مجبور درس میخونه. 

صبح جمعه 22/9/92هم زود از خواب بیدار شده بود و حسابی بازی کرده بود . ناهار هم خونه ی عمه اش بود و بابایی ساعت 2 رفت دنبالش، تکالیفش رو انجام داد و عصر هم رفتیم بازارچه خیریه فروش غذا به منظور حمایت از کودکان سرطانی بیمارستان شفا که خیلی شلوغ بود و مردم هم استقبال خوبی کرده بودند. ما هم مقداری خرید کردیم و برگشتیم خونه و کنار هم اولین قسمت شام ایرانی رو به میزبانی رضا داود نژاد دیدیم و کلی خندیدیم.

مهزیار در بازارچه خیریه

مهزیار بعد از خوردن غذاهای خوشمزه جشنواره خیریه

************************************

(( ادامه مطلب))

عشق مامان

محبت رنگی مامان

به سختی اجازه داد که این عکس توی وبلاگش بزارم

صبحانه یه روز تعطیل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)