هو الخالق مادرت رو چقدر دوست داری ؟ ندا رسید به موسی که ای کلیم الله فردا بر ان کوه حاضر باش برای تو حکمتی دارم فردا موسی بر ان کوه حاضر شد ساعتی گذشت و دید دونفر از دور می ایند مادری پیر و فرزند پسر جوانی بین راه مادر و پسر بحث می کردن و مادر بلند میگفت فرزندم دلبندم به صلاح ما نیست!! ولی پسر میگفت تو مخالفت بیخود می کنی و معلوم شد برای خواستگاری دختری از ده بالا می رفتند که مادر میگفت به صلاح نیست این بحث بالا گرفت و انقدر مادر مخالفت کرد که فرزند ناراحت شد و سنگی گرفت و محکم به سر مادر زد و سر مادر هم خونریزان به روی خاکهای گرم بیابیان افتاد و پسر راه خود را پیش گرفت اندکی نگذشته بود و پسر از چشمان مادر دور نش...