مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

گفتـگوهای کـودکـانه با خـدا

گفتـگوهای کـودکـانه با خـدا   خدای عزیز ! به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟ خدای عزیز ! شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. خدای عزیز ! اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش‌های جدیدم رو بهت نشون میدم. خدای عزیز ! شرط می‌بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم‌های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچین کاری کنم. خدای عزیز ! در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر ت...
28 ارديبهشت 1391

سال نو مبارک

باز هفت سین سرور ماهی و تنگ بلور سکه و سبزه و آب نرگس و جام شراب باز هم شادی عید آرزوهای سپید باز لیلای بهار باز مجنونی بید باز هم رنگین کمان باز باران بهار باز گل مست غرور باز بلبل نغمه خوان باز رقص دود عود باز اسفند و گلاب باز آن سودای ناب کور باد چشم حسود باز تکرار دعا یا مقلب القلوب یا مدبر النهار حال ما گردان تو خوب راه ما گردان تو راست باز نوروز سعید باز هم سال جدید باز هم لاله عشق خنده و بیم و امید ...
15 فروردين 1391

ببخشید نبودم

سلام دوستان عزیز ببخشید نبودم چون سرما خورده بودم و دو روز هم مدرسه نرفتم. بعدش هم انگشتم زخم شد و برای اینکه عفونت نکنه پانسمان بود اونم یک هفته برای همین کم کار شده بودم اما بدونید همگی شما رو دوست دارم و بیاد تون هستم .     ...
14 اسفند 1390

پلیس مدرسه شدم

دوستان خوب من سلام   من پلیس مدرسه شدم . معاونت حمل و نقل و ترافیک چندتا عکس دیگه هم ازم گرفتن که تصمیم دارند چاپش کنند و توی نمایشگاه حمل و نقل توزیع کنند . وای معروف شدم  حالا چکار کنم ؟           ...
17 بهمن 1390

سفرنامه ی مهزیار-سفر به دبی- قسمت سوم

عصر روز دوم سفر- 5 فروردین تور صحرا خیلی دیر شد نتونستم خاطرات سفر ادامه بدم چون امتحان داشتم . بعد از خوردن ناهار رفتیم اتاق و یه کوچولو استراحت کردیم  ساعت 3 و نیم  اومدیم پایین که همون موقع ماشین رسید و ما سوار شدیم . غیر از ما چندتا خانواده دیگه هم بودن البته  اکثراً زوج بودن بعد از اینکه ما سوار شدیم  ماشین رفت یه هتل دیگه که یک زوج دیگه سوار شدن و آخرین هتل سه تا خانواده سوار شدن که با هم فامیل بودن و حسابی شلوغ . تا سوار شدن جو ماشینو عوض کردن خلاصه رفتیم و من همش می پرسیدم  رسیدیم  رسیدیم  تا این اینکه ماشین نگه داشت من خوشحال و شاد اومدم پایین فکر کردم رسیدیم اما نه هنوز نرسیده بودیم . بین ر...
3 بهمن 1390