مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

سفرنامه ی مهزیار-سفر به دبی- قسمت سوم

1390/11/3 8:49
570 بازدید
اشتراک گذاری

عصر روز دوم سفر- 5 فروردین تور صحرا

خیلی دیر شد نتونستم خاطرات سفر ادامه بدم چون امتحان داشتم . بعد از خوردن ناهار رفتیم اتاق و یه کوچولو استراحت کردیم  ساعت 3 و نیم  اومدیم پایین که همون موقع ماشین رسید و ما سوار شدیم . غیر از ما چندتا خانواده دیگه هم بودن البته  اکثراً زوج بودن بعد از اینکه ما سوار شدیم  ماشین رفت یه هتل دیگه که یک زوج دیگه سوار شدن و آخرین هتل سه تا خانواده سوار شدن که با هم فامیل بودن و حسابی شلوغ . تا سوار شدن جو ماشینو عوض کردن خلاصه رفتیم و من همش می پرسیدم  رسیدیم  رسیدیم  تا این اینکه ماشین نگه داشت من خوشحال و شاد اومدم پایین فکر کردم رسیدیم اما نه هنوز نرسیده بودیم . بین راه ماشین ها توقف داشتند یه سوپر بزرگ بود که  مسافرها که اکثراً هم ایرانی بودن فوراً  رفتن خرید. البته منم رفتم  و  بستنی خریدم . یه چند دقیقه بعد سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم  تا اینکه رسیدیم به صحرایی پر از شن .

چند دقیقه تو صف بودیم و بالاخره سوار یه ماشین شاسی بلند شدیم . غیر از ما یه زوج بودن و یه خانواده دیگه که پدربزرگ، مادر و نوه بودن که پسرشون از من یک سال بزرگ تر بود . راننده هم یه آقای هندی بود . توی صحرا  از تپه ها بالا و پایین می رفت که خیلی با حال بود  . راننده توی صحرا ایستاد و گفت هر کس میخواد عکس بگیره ما هم ایستادیم و عکس گرفتیم . راننده هم مدام مدل می داد که ماهم می خندیدیم  و می گفتیم  این آقا عکاس، اشتباهی داره رانندگی میکنه. دوباره سوار شدیم  راننده  دوباره از تپه ها  بالا و پایین رفت که  یک دفعه ماشین ایستاد . دیدم ای وای ماشین روی یه تپه گیر کرده نه بالا میره نه میتونه عقب بره چون ممکن بود چپ بشه با ترس و لرز از ماشین پیاده شدیم و تقریبا یک ساعت توی صحرا بودیم تا ماشین های کمکی اومدن و ما رو با یک ماشین دیگه بردن . اما وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود و من نتونستم  شتر سواری کنم . شام خوردیم و دوباره همون مسیرو برگشتیم البته با یه ماشین دیگه و یه راننده دیگه.

مهزیار.دبی. تور صحرا

مهزیار. دبی. تورصحرا

مهزیار.دبی. تور صحرا

 

 

نکته جالب اینکه مطمن شدیم که راننده ی ما راننده نبود

 عکاس بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)