سفرنامه ی مهزیار-سفر به دبی- قسمت سوم
عصر روز دوم سفر- 5 فروردین تور صحرا
خیلی دیر شد نتونستم خاطرات سفر ادامه بدم چون امتحان داشتم . بعد از خوردن ناهار رفتیم اتاق و یه کوچولو استراحت کردیم ساعت 3 و نیم اومدیم پایین که همون موقع ماشین رسید و ما سوار شدیم . غیر از ما چندتا خانواده دیگه هم بودن البته اکثراً زوج بودن بعد از اینکه ما سوار شدیم ماشین رفت یه هتل دیگه که یک زوج دیگه سوار شدن و آخرین هتل سه تا خانواده سوار شدن که با هم فامیل بودن و حسابی شلوغ . تا سوار شدن جو ماشینو عوض کردن خلاصه رفتیم و من همش می پرسیدم رسیدیم رسیدیم تا این اینکه ماشین نگه داشت من خوشحال و شاد اومدم پایین فکر کردم رسیدیم اما نه هنوز نرسیده بودیم . بین راه ماشین ها توقف داشتند یه سوپر بزرگ بود که مسافرها که اکثراً هم ایرانی بودن فوراً رفتن خرید. البته منم رفتم و بستنی خریدم . یه چند دقیقه بعد سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم تا اینکه رسیدیم به صحرایی پر از شن .
چند دقیقه تو صف بودیم و بالاخره سوار یه ماشین شاسی بلند شدیم . غیر از ما یه زوج بودن و یه خانواده دیگه که پدربزرگ، مادر و نوه بودن که پسرشون از من یک سال بزرگ تر بود . راننده هم یه آقای هندی بود . توی صحرا از تپه ها بالا و پایین می رفت که خیلی با حال بود . راننده توی صحرا ایستاد و گفت هر کس میخواد عکس بگیره ما هم ایستادیم و عکس گرفتیم . راننده هم مدام مدل می داد که ماهم می خندیدیم و می گفتیم این آقا عکاس، اشتباهی داره رانندگی میکنه. دوباره سوار شدیم راننده دوباره از تپه ها بالا و پایین رفت که یک دفعه ماشین ایستاد . دیدم ای وای ماشین روی یه تپه گیر کرده نه بالا میره نه میتونه عقب بره چون ممکن بود چپ بشه با ترس و لرز از ماشین پیاده شدیم و تقریبا یک ساعت توی صحرا بودیم تا ماشین های کمکی اومدن و ما رو با یک ماشین دیگه بردن . اما وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود و من نتونستم شتر سواری کنم . شام خوردیم و دوباره همون مسیرو برگشتیم البته با یه ماشین دیگه و یه راننده دیگه.
نکته جالب اینکه مطمن شدیم که راننده ی ما راننده نبود
عکاس بود.