مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

روزهای آذر93

1393/10/16 8:30
1,282 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان عزیزم

15روز هست که آذر ماه تمام شده اما فرصت نشده بیام برای مهزیار خان پست بزارم.

روزهای آذرماه پسرم همچنان با لحظه شماری برای دیدن داداشش میگذره. هر روز با صبح بخیر به داداشش شروع میکنه . مهزیار هر روز صبح به داداش سلام میده و میبوسه اش و سامیارهم فوری با یه لگد و تکون جواب میده. مهزیار خیلی مراقب من همش میپرسه مامان تشنه ات نیست ، شربت برات درست کنم. وقتی میخوام بلند شم و نمیتونم سریع میاد دستم میگیره و کمکم میکنه که بلند شم. چند روز پیش خونه ی یکی از دوستان که که همسایه مون هستن نهار دعوت داشت برای رفتن دو دل بود و وقتی خیالش راحت کردم که اگه کاری داشتم تماس میگیرم رفت. دوستم برای منم نهار فرستاد و تلفنی گفت پسرت تا غذا رو دید گفت حالا مامانم و داداشم چی میخورن؟؟؟ قربونش برم اینقدر فکر من و داداشش هست که نگو. از خدا میخوام که همیشه تن هر دوشون سالم باشه و برادریشون پابرجا.

آذرماه هم مثل ماه های دیگه ی سال تحصیلی بیشتر به درس خوندن و کلاس زبان رفتن گذشت. فقط بعضی روزها که جای خاصی رفتیم یا روز خاطره انگیزی بوده رو براش به یادگار مینویسم.

6 آذرماه رفتیم آبادان خیلی وقت بود نرفته بودیم خیلی خوش گذشت . توی راه ایستادیم و عکس گرفتیم هوا هم خنک بود و دلچسب. از آبادان بیشتر برای سامیار خرید کردیم و مهزیار با ذوق انتخاب می کرد. البته برای مهزیار هم خرید کردیم.

قبل از رفتن به آبادان

تو مسیر آبادان

7 آذرماه دوباره به اصرار مهزیار رفتیم فروشگاه بارانه و به انتخاب آقا مهزیار برای سامیار خرید کردیم.

13 خونه ی خاله معصومه دعوت داشتیم که به مهزیار مامان خیلی خوش گذاشت همش در حال بازی با پسر خاله هاش بود.

مهزیار و پسر خاله ها

20 آذرماه برای سامیار تخت و کمد سفارش دادیم .

21 مهزیار و بابایی به همراه عمو و شوهر عمه ها و پسر عمه ها رفتند باشگاه و با هم فوتبال بازی کردند که بهشون خوش گذشته بود اما با اختلاف سه گل تیم دامادها برنده شده بود.

مهزیار و پسر عمه ها

25 آذر ماه رفیتم میدان هجرت و جای دوستان سبز جیگر خوردیم که خیلی خیلی حال داد. مهزیار بیشتر جیگرها رو داد به گربه لوس و چاق اونجا داد.حسابی تقویت شد.

گربه ی لوس میدان هجرت

26 آذرماه اهواز به مدت 18 ساعت قطعی آب داشت برای همین مدارس تعطیل شد و منم چون سختم بود سرکار رفتن با شرایط خاص و بی آبی صبح تلفنی مرخصی گرفتم . مهزیار از شب قبل دعوت شده بود مهمونی خونه ی دوست عزیزم سارا جون که دوتا دختر دوقلو داره که یکسال از مهزیار کوچکتر هستند. نسترن خونه ی خاله اش بود و مهزیار و یاسمن از صبح ساعت 11 تا 4 عصر با هم بودند که به گل پسرم خوش گذاشته بود.

27 و 28 خونه بودیمو فقط به مادرشوهرم اینا سر زدیم.. شنبه هم 29 آذر هم مهزیار مدرسه رفت .

30 آذرماه سیزدهمین سالگرد ازدواجمون بود که شب یلدا هم بود. اما چون همزمان با رحلت رسوال اکرم و شهادت امام حسن (ع) بود هیچ مراسمی نداشتیم نه شب یلدا و نه سالگرد ازدواج البته همسر عزیزم مثل همه ی سالهای گذشته 29 آذر ما با خریدن گل و شیرینی و هدیه این روز به من تبریک گفت . البته امسال چهر نفره بود مراسم و هدیه از طرف خودش و دو پسر گلش بود.

جشن سالگرد پنجشنبه 4 دی ماه برگزار کردیم. خاله های مهزیار زحمت کشیدند تشریف آوردند و شب خوبی رو کنار هم گذروندیم. خاله معصومه برای سامیار هم هدیه آورده بود یه سرهمی خوشگل و خاله میترا هم کلی لوازم بهداشتی براش آورده بود.

مهزیار از صبح 5 شنبه ناراحت بود و میگفت هر سال نیکان هم بود اما الان کرمان (نیکان دانشجوکرمان). موقعه ی آماده کردن میز شام یه دفعه اومد داخل خونه و بلند سلام داد همه غافلگیر شدیم و بسیار خوشحال مخصوصا مهزیار. البته خواهرم اینا میدونستن و میخواستن ما رو غافلگیر کنند و در خونه رو براش باز گذاشته بودند .

اینم مدل عکس پسرخاله ها با عکاسی مهزیار

این گزارش آذر مهزیار البته تا 4 دی.

چندتا عکس آذرماهی مهزیار

مدل خوابیدن شازده ی من

فوتبال در منزل و اصرار به گرفتن عکس

مهزیار و عکس یهویی از خودش

پدر و پسر در حال بازی فوتبال و البته کری خوانی

مهزیار در حال انجام حرکات نمایشی

پسندها (2)

نظرات (1)

طاق بستان/بیستون/تکیه معاون الملک
25 دی 93 18:13
در ساحل درياي زندگي قدم ميزدم همه جا دو رد پا ديدم جاي پاي من وخدا به سخترين لحظه ها كه رسيدم فقط يك جاي پا ديدم گفتم خدايا مرا در سخترين لحظه هاي زندگي رها كردي؟؟ او گفت: (تو را در سخت ترين لحظه ها به دوش كشيدم.) kermanshahan20.blogfa.com (وبلاگ دیدنیهای کرمانشاهان) kermanshah29.blogfa.com (وبلاگ کرمانشـاه گهواره تمـدن) kermanshah39.blogfa.com (وبلاگ اخبار کلانشهر کرمانشـاه)