مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

هفته ی دوم بهمن + تولد آقای پدر

1392/11/19 11:33
4,318 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان گلم

اول از همه باید بهتون بگم مهزیار پیشنهاد داده تا اسم وبلاگش در نی نی وبلاگ به (( دنیای مهزیار مامان)) تغییر پیدا کند. این روزا مهزیار از اینکه وبلاگ داره شاکی میشه چون همکلاسی هاش به وبلاگش سر میزنن و از همه چیزش خبر دار میشن. مخصوصا یکی از دوستاش که وقتی خودش به وب مهزیار سر میزنه برای دوستای دیگه اش هم تعریف میکنه. البته من براش توضیح دادم که مهم نیست و تو چیز خاصی توی وبلاکت نداری و اگه قرار باشه چیز خاصی نوشته بشه حتما پست رمز خواهد بود. در حال حاضر قانع شده اما نمی دونم با بزرگتر شدنش این وبلاگ همینجوری بمونه یا رمز دار بشه. شایدم این وبلاگ برای من و برای نوشتن خاطرات گل پسرم  بشه و خودش وبلاگ دیگه ای تاسیس کنه. خوب از روزانه های هفته پیش بنویسم.

niniweblog.com

شنبه 12 بهمن ماه که روز اول دهه ی فجر 35 سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بود آقا مهزیار گل و دوستاش سر صف سرود خوندن و این سرود خواندن اولین حضور دهه ی فجری پسرم بود. من ظهر زودتر رفتم خونه چون گل پسرم باید میرفت دانشگاه محل کار بابایی. دانشگاه هر سال برای بچه های ممتاز و شاگرد اول جشن برگزاره میکنه و با دادن لوح تقدیر و کارت هدیه از فرزندان پرسنل قدردانی میکنه. مهزیار هم ساعت 3 عصر همراه بابا به دانشگاه رفت و هدیه و لوح تقدیرش رو گرفت.

مهزیار آماده منتظر بابا

مهزیار عصبانی از عکس گرفتن مامان

 

یک شنبه13 بهمن ماه مثل همه ی روزها مشغول درس و مشق بود. و کلاس تقویتی داشت. و عصر حسابی جغرافیا خواند و منم ارش پرسیدم که ماشاا.. همه رو بلد بود آخه دوشنبه امتحان جغرافیا داشت.

 

niniweblog.com

 

دوشنبه 14 بهمن ماه صبح امتحان جغرافیا داده بود. وقتی رسید خونه خوشحال و خندون بود چون کلاس زبان برگزار نمی شد و جلسه دیدار با اولیاء بود . من و مهزیار خونه بودیم و بابایی به جلسه رفت و وقتی برگشت خیلی شاکی بود هم از دست من و هم ازدست مهزیار. از من بخاطر اینکه تنها پدر جلسه بود و بقیه مامان بودند و از مهزیار برای اینکه زبان آموز شیطون کلاس بوده.

 

niniweblog.com

 

سه شنبه 15 بهمن ماه من در حال یک سری کارهای پنهانی بودم که خیلی خیلی سخت بود . درگیر برگزاری مراسمی بودم که مربوط به آقای پدر بود اما مهزیار هم چون خیلی کم طاقت و ممکن بود به پدر لو بده از جریان کاملا بی خبر بود. روز سه شنبه هم چون مهزیار نوبت دکتر داشت کلاس تقویتی نمودند و منم زودتر از سرکار برگشتم اما رفتم سوپری نزدیک خونه به همین دلیل چند دقیقه بعد از مهزیار رسیدم که این چند دقیقه خیلی بهش سخت گذشته بود و کلی بهم غر زد. بعد از خوردن ناهار مهزیار مشغول درس خواندن شد و منم براش سوال بنویسم درآوردم 30 تا سوال داغون شدم به خدا . پسرم هم سوال ها رو تا سوال 20 جواب داد همراه بابا رفتیم دکتر و وقتی برگشتیم مهزیار بقیه سوال ها رو جواب داد.

نهار فوری مهزیار

چهارشنبه 16 بهمن امتحان بنویسیم داده بود که خودش میگه عالی بود . از 4 شنبه مشغول آماده کردن تدارکات بودم و دعوت مهمون ها اونم به طور پنهونی. نگفتم چه مراسمی بود الان میگم (( تولد آقای پدر )) البته آقای پدر تولدشون 20 بهمن اما برای اینکه وسط هفته همه درگیر کار و زندگی هستند و چون ممکن بود آقای پدر متوجه بشن تولدشون رو 17 بهمن برگزار کردم.

 

niniweblog.com

 

پنج شنبه  17 بهمن :

از شانس من برگزاری کنکور ارشد به علت سرما و برف از 16،17 و 18 به هفته بعدش موکول شد و کل برنامه ی منو بهم زد. برای شام تولد که قرار بود سالاد ماکارانی و رولت کالباس و فلافل آماده کنم دیگه نمی شد چون آقای پدر خونه بودند. اما به طور کاملا پنهونی ژله خورده شیشه درست کردم و یه ژله توت فرنگی و ژله تزریقی که مهزیار شب قبل دیدش و نوش جانش کرد و نشد که من اجازه ندم چون کاملا لو میرفتم. میوه هم خودم همراه محمد خریدم و محمد میگفت چه خبره این همه میوه میمونه خراب میشه هر وقت بخوای خوب من میخرم . منم الکی گفتم برای میتراست (خواهرم) آخه مهمون داره وقت نمیکنه بره خرید من میخرم براش میشورم تا بیاد ببره.

کیک تولد 40 سالگی آقای پدر

(( جزئیات برگزاری تولد پنهانی و عکس ها در ادامه ی مطلب))

 

پنج شنبه  17 بهمن :

از شانس من برگزاری کنکور ارشد به علت سرما و برف از 16،17 و 18 به هفته بعدش موکول شد و کل برنامه ی منو بهم زد. برای شام تولد که قرار بود سالاد ماکارانی و رولت کالباس و فلافل آماده کنم دیگه نمی شد چون آقای پدر خونه بودند. اما به طور کاملا پنهونی ژله خورده شیشه درست کردم و یه ژله توت فرنگی و ژله تزریقی که مهزیار شب قبل دیدش و نوش جانش کرد و نشد که من اجازه ندم چون کاملا لو میرفتم. میوه هم خودم همراه محمد خریدم و محمد میگفت چه خبره این همه میوه میمونه خراب میشه هر وقت بخوای خوب من میخرم . منم الکی گفتم برای میتراست (خواهرم) آخه مهمون داره وقت نمیکنه بره خرید من میخرم براش میشورم تا بیاد ببره.

سالاد ماکارانی رو خواهرم معصومه درست کرد. فلافل ها رو سفارش دادم و خواهرم میترا با خودش آورد. نوشابه ، نون باگت ، گل و کیک رو هم شوهر خواهرم زحمتش کشید. کیک رو خودم سفارش دادم اما سفارش من و طرحش کجا و چیزی که آماده کرده بودن کجا. مزه اش خیلی خیلی خوب بود اما خوب اونی که من سفارش داده بودم نبود. از 3 روز قبل با دوست شوهرم که همکار خودم هم میشه هماهنگ کردم که با محمد قرار بزاره .دوستش برنامه رو اوکی کرده بود اما همسر مهربون هیچی از قرارش نمی گفت و دل تو دل من نبود. مهزیار 5 شنبه ها کلاس زبان داره از ساعت 6:30 تا 8 شب. بهترین زمان برای اومدن مهمون ها و آماده کردن خونه بود.اما آقای پدر گفت من مهزیار میبرم و میام خونه تا باهم بریم دنبالش و بعد هم به خاله معصومه مهزیار سر بزنیم. حالا فکر کنید من چه حالی داشتم کلی استرس داشتم مردم از اضطراب و دلشوره.

تا مهزیار و باباش پاشون از خونه بیرون گذاشتن میز و صندلی ها رو جابجا کردم. میوه چیدم ، ژله ها رو برش دادم یه دستی به خودم کشیدم لباس پوشیدم ، ظرف ها رو اماده کردم تا اینکه دوست شوهرم پیام داد (( پیشم)) و این پیام خیلی خیلی خیلی خوشحالم کرد. منم با خیال راحت زنگ زدم و به شوشو گفتم محمد جان وقتی کلاس مهزیار تمام شد بیا خونه آخه خواهرت اومده وقتی رفت آماده میشم بریم خونه خواهرم اینا.

مهمون ها یکی یکی اومدن و خیلی شور و هیجان داشت دوتا خواهر های من و مادرشوهر و برادر شوهر و همهی خواهر شوهرام با بچه هاشون بودند حدود 35 نفر فقط خواهر شوهر میترا نیومده بود که خیلی خیلی جاش خالی بود اونم از شانس مراسم خواستگاری خواهر شوهرش بود و چون شوهرش برادر بزرگ هستند نمیشد که توی مراسم نباشن.

ساعت 8:15 شب دوست همسرم زنگ زد و گفت محمد داره میاد خونه منم از توی تراس دیده بانی کردم وقتی رسید لامپ ها رو خاموش کردم وقتی در بازکردم گفت چرا خونه تاریک گفتم فیوزها پریده مهزیار میخواست لامپ ها رو روشن کنه که دستش به کنار لامپ خورد و به خیر گذشت محمد از ورودی گذشت که لامپ ها روشن شد آهنگ تولد پخش شد و همه با شوت و دست و ... ازش استقبال کردند خیلی شوکه شد و البته بسیار خوشحال. منم بغلش کردم و بوسیدمش و اولین تبریک خودم گفتم. نکته جالب اینکه مهزیار اومد سمت من پرسید مامان حالا تولد کیه؟؟؟ فکر میکرد تولد خودش!!!!

بعد از فوت کردن شمع تولد که عدد 40 بود ، ((بله همسرمن 40 ساله شد هر چند که خودش دوست داره 39 ساله باقی بمونه . هر چند که محمد برای من همون همکلاسی 25 ساله ای که برای اولین بار دیدمش یادش بخیر مهرماه 1377)) بعد هدیه های تولدش رو باز کرد و وقتی که هدیه منو باز کرد گل های رزی رو که توی جعبه هدیه پرپر کرده بود روی سر من ریخت که سوژه ای داده دست مهزیار هر کاری میکنیم مهزیار میگه مرغ عشق عاشق گل ها رو ریختی رو سر عشقت فرش ها رنگ گرفت حالا باید فرش ها رو بدیم قالیشویی .

مهزیار و بابا

قهقهه(( مهزیار به باباش 30 هزارتومان از پول تو جیبی های خودش هدیه داد ، شب اومد گفت از اینکه به بابایی هدیه دادم یه حسی دارم منم بوسیدمش گفتم عزیزم میدونم حتما خیلی خوشحالیلبخند مهزیار گفت نه تعجب یه حس دیگهخجالت من گفتم قربونت برم چه حسی؟؟؟سوال مهزیار گفت حس پشیمونی نیشخند وای مردم از خنده . اینقدر حسش قوی بود که هدیه اش پس گرفت))قهقهه

همه چیز خیلی خوب و عالی برگزار شد و به همسر عزیزم و همه ی مهمون ها خوش گذشت. کلی هم شوهرم پولدار شد . خودش میگه از عروسیمون بیشتر وجه نقد گیرم اومد .

18 بهمن به درس و مشق مهزیار گذشت و البته شب خواهر شوهرم میترا و شوهرش پوریا اومدن و زحمت کشیدن و هدیه تولد محمد رو همراه با یه جعبه شکلات آوردند . با هم عکس ها رو نگاه کردیم و خیلی حرف زدیم و خوش گذشت.

 niniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (25)

مامانِ کیاوش
19 بهمن 92 13:01
ســــــــــــــلام،شما هم نی نی وبلاگی شدین،خوش اومدین. تولد بابای آقا مهزیار رو تبریک میگم. حسابی زحمت کشیدید،خسته نباشید.
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزمآره دیگه نی نی وبلاگی شدیم. ممنون. تولد پر استرسی بود اما عالی شد . ممنون عزیزم .
وحیده مامان پارسا
19 بهمن 92 13:43
خانه جدید مبارک..میگفتید دست خالی نمیامدیم.فقط تونستیم گل بیاریم وااااای چه سورپرایز جالبی برای آقای همسر...فوق العاده بود..من که وقتی میخوندم کلی هیجان داشتم...تو دیگه چیکار کردی...خیلی خیلی خوشم اومد...انشالله همیشه در کنار هم خوشبخت و عاشق باشد...بزنم به تخته بهشون نمیاد 40 ساله باشند از احساس مهزیار هم اینطوری شدم راستی رولت کالباس چطوری درست میشه کدبانو؟
مامان و مهزیار
پاسخ
ممنون عزیزم. قدم روی چشم های ما گذاشتین . خودتون گل هستین خانمی چرا زحمت کشیدیخیلی خیلی حال داد وقتی شب همسری گفت روحیه اش عوض شده و خوشحال شده بود کلی لذت بردم. ولی خدایش مردم از استرس. انشاا... همه ی شما دوستان هم همیشه شاد و خوشبخت کنار هم سالیان سال زندگی کنید. ممنون گلم خوشحال میشه از اینکه 40 سال کمتر بهش میاد حالا اگه فردا بمون کادو نداد میدونیم حس خودش و اشکال از عروسمون نیست. عزیزم دستورش حتما برات میزارم.
محبوبه مامان الینا
19 بهمن 92 13:50
سلااااااااااااااااااااااام به مهرنوش عزیزمتولد همسرتون مبارکانشاله سالیان سال همینطور عاشق کنار هم زندگی کنین مهرنوش جون دمت گرم خیلی باحالی منم عاااااااااشق سورپرایز کردن و این کارهام خیلی خوشم اومد قضیه هدیه مهزیار که نگووووو مردم از خنده خدا خیرت بده خنده رو لبام آوردی امروز آخه روز پر استرسی داشتم و الان کلی انرژی مثبت گرفتم
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم. ممنون خانمی. انشاا... به قول مهزیار مرغ عشق های عاشقتولد 30 سالگیش هم سوپرایزش کردم اما امسال با شکوه تر بود آخه اول چل چلیش دیگه هدیه مهزیار واقعا خنده داره عزیزم خوشحالم که تونستم شادت کنم.
محبوبه مامان الینا
19 بهمن 92 13:52
ای کلک با آقای همسر همکلاس بودین کاش خاطرات آشنایی و ازدواجتون رو هم مینوشتی
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم آره همکلاس بودیم. یادش بخیر . شاید توی یه پست رمز دار نوشتم.
سپیده مامان رایان
19 بهمن 92 17:57
چه قدر باحال بود صادقانه میگم معمولا متن های طولانی رو حوصلم نمیشه بخونم این اولین باری بود که تا ته اش خوندم مبارک باشه چهل سالگیشون ولی خوش به حالتون که همگی دور همید همه ی فامیل! خیلی خوبه! از وقتی که مشتری وبلاگتون شدم همیشه از دور هم بودنتون کیف کردم ... خوش به حالتون ... آخه ما تعطیلی آفی چیزی بشه که بشه بریم ولایتمون!
مامان و مهزیار
پاسخ
عزیزم ممنون که همه ی متن خوندیمرسی گلم مامانم اینا تهران هستند اما خدا رو شکر دوتاخواهر اهواز دارم و خانواده همسرم همه اهواز هستند.الهی عزیزم غریب بودن خیلی سخت اما زندگی دیگه.
مامان پریسا
19 بهمن 92 23:34
سلام مهرنوش عزیزم از خوندن پستت خیلی لذت بردم. کلی هیجان داشت تولد اقای پدر مبارک ایشالله سایشون مستدام باشه
مامان و مهزیار
پاسخ
مرسی که وقت گذاشتی و خوندی عزیزم. ممنون عزیزم انشاا...
مامان پریسا
19 بهمن 92 23:35
واسه حرفای مهزیار کلی خندیدم هم شکه شدنش واسه تولد که تولد کیه هم واسه کادو راستی عجب سفره ایی چیدیجامون خالی
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم باورش نمیشد تولد خودش نباشههدیه اشم که پس گرفت و خیالش راحت شد. شرمنده میکنی خانمیانشاا... یه برنامه باشه در کنارهم باشیم.
الهام(مامان فرگل)
20 بهمن 92 10:31
به به چه میز تولد خوشگل و خوشمره ایی خوشبحال آقای پدر با این خانم کدبانو گل کاشتی مهرنوش جون شاد باشید و پایدار
مامان و مهزیار
پاسخ
عزیزم شرمنده میکنی به پای هنرها و کدبانوگری شما که نمیرسه.ممنون عزیزم همچنین شما و خانواده محترمتون و فرگل عزیزم.
✽ستایـــِش فرشتـــه اـے از بِهشت✽
20 بهمن 92 10:49
تولد همسریتون مبارک باشه چه سوپرایزی هم کردین همسریتونو اما خودمونیما این رُک بودن آقا مهزیار به شما رفته یا به همسری کلی خندیدم که کادوشو پس گرفته خوزستانیو اینقدر خسیس
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم ممنون. من رک هستم البته با تجربه هایی که پیدا کردم بیشتر توی محیط کار رک هستم چون اگه نباشم کلام پس معرکه استاما نه به شدت مهزیار اونم تو این سنمن و شوشو خسیس نیستیم اما مهزیار به کی رفته نمیشه بگم
مامان کوثری
20 بهمن 92 14:06
یه بار دیگه تبریک میگم به بابای مهزیار جان برای تولدش و مهمتر از همه به خاطر داشتن این خانواده مهربون امیدوارم محفل تون همیشه گرم و صمیمی باشه شما هم خسته نباشی خانومی خیلی زحمت کشیدی .......دست مهزیار جون هم درد نکنه با حس پشیمونیش
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم ممنون انشاا...حسش خیلی قوی بود پسش گرفت
زهرا
20 بهمن 92 15:15
اینقدرباحال نوشته بودی که تاآخرپست منم استرس داشتم تولدهمسری مبارک
مامان و مهزیار
پاسخ
خوبه حال منو درک کردی ممنون عزیزم
مامان امیرمحمد
21 بهمن 92 8:01
وای چه تولد توپی ....... با خوندن تک تک جملاتی که نوشته بودی سرشار از استرس شدم وای که چی بهت گذشت ؟؟؟؟؟؟؟ خیلی خیلی با حال بود .....دست گلت درد نکنه حسابی سنگ تموم گذاشتی ... امیدوارم همیشه خوشبختی تو خونتون باشه ............. تولد آقای پدر خیلی خیلی مبارک باشه .................
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم ممنون . خیلی سخت بود پنهانی تولد گرفتن اما خدا روشکر خوب برگزار شد و خیلی خوشحال شده بود و به همه خوش گذشته بود. خستگیم درآومد حسابی
مامان آرمان
21 بهمن 92 12:46
سلام مجددا تبریک چقدر زحمت کشیدی دستت درد نکنه و همیشه شاد باشید و خندون.سورپرایز کردن افراد گاهی خیلی سخته ولی شما موفق شدی ها. حال و حوصلشم داشتی..... نمیدونم چرا من تازگی خیلی بی حوصله شدم البته روزهای اخیر بهترم ولی قبلا داغون بودم.
مامان و مهزیار
پاسخ
ممنون گلم. خیلی سخت بود اونم سوپرایز کردن مرد خونه عزیزم ادم گاهی اینجوری میشه ولی امیدوارم زود زود روحیه ات بهتر بشه
مامان آرمان
21 بهمن 92 12:47
انتقال وبلاگ و قالب جدید هم مبارک باشه خیلی زیباست.معلومه با سلیقه ای ها
مامان و مهزیار
پاسخ
ممنون عزیزم قربون شما
مامان آرش و آیناز
23 بهمن 92 11:45
سلام مهرنوش حون عزیزم تولد همسرتون مبارک ان شالله سال های سال کنارهم خوش و خوشبخت باشید مرغ عشق های عاشق وای مهرنوش کلی خندیدیم به کار مهزیار واسه کادو دادنش به باباش عزیزم همیشه به شادی و خوشی
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم .ممنون عزیزم انشاا... کادو دادن پسر ما اینجوری دیگه پر از احساس
مينا
23 بهمن 92 19:56
اي جانم مهزيار جون خودش ديگه آقايي شده و اسم وبلاگش رو انتخاب ميكنه.. نفسي حق داره ناراحت بشه پسرا تو اين سن غرور مردونه خاصي دارن خدا براتون حفظ‌ش كنه... تولد همسر گراميتون هم مبارك انشاءاله ساليان سال كنار هم شاد و سلامت زندگي كنيد. همه چيز عالي و بي نظير بود خانوم گل.. كلي خنديدم از دست مهزيار جون خاله فداش بشه
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم بچه ها خیلی زود بزرگ میشن ماشاا... ممنون گلمخدا نکنه عزیزم انشاا... سایه ات همیشه بالای سر نی نی باشه
ابجي سجا
24 بهمن 92 9:50
به به اقای خوشتیپمبارک باشه
مامان و مهزیار
پاسخ
ممنون گلم
✿مامان علی خوشتیپ✿
26 بهمن 92 15:33
وااااااااااااااااای عالیییییییییییییی بوووووووود...لذت بردم از خوندن پستت خوبه ما هم ایده بگیریم برای سالهای دیگه...ولی مشکل اینجاست شوهرم دوستی نداره که بخواد بکشوندش بیرون آفرین دوست باذوقم.میزت عالیه.به خدا دلم ضعف کرد.ساعت نظرمو نگاه کن هنوز ناهار نخوردم میتونم تصورت کنم چه هیجانی داشتی توی اون لحظات...مبارک بابایی باشه همش به خصوص پولا و اون بوسه هم نوش جونشون
مامان و مهزیار
پاسخ
مرسی سارا جون.عزیزم تو که خودت سراسر ایده هستی . تو برنامه بزار به آقامون میگم شوهرتون رو بکشه بیرون. الهی تو هم مثل من سرکاری و ظهر ها در حال ضعف. سارایی خیلی لحظات هیجانی بود به خدا خیلی ولی ارزشش داشت .
✿مامان علی خوشتیپ✿
26 بهمن 92 15:33
ماشاالله به مهزیار جونمخیلی خوشتیپه اون بادیشو از کجا خریدی ؟
مامان و مهزیار
پاسخ
چشماتون خوشتیپ می بینه. آبان ماه از آبادان خریدم براش عزیزم. قابل نداره
✿مامان علی خوشتیپ✿
26 بهمن 92 15:34
از دست این بچه هامتوجه نشده تولد باباشه؟ آخی پولشم پس گرفت علی یه بار انداخت تو صندوق صدقات اینقدر گریه کرد بعدشفقط هم پول خورد میخواست.پدرم دراومد تا براش پیدا کردم
مامان و مهزیار
پاسخ
خیلی دوست داشت تولد خودش باشه. دوسال پیش هم منو وباباش برای مهزیار اینجوری تولد گرفتیم. با خوشحالی تمام پولشو پس گرفت و خالی از احساس شد.
✿مامان علی خوشتیپ✿
26 بهمن 92 15:35
با رژیمت چیکار کردی؟
مامان و مهزیار
پاسخ
ای بابا دست به دلم نزار یه وعده اش هم دریغ کرددرگیر برگزاری کنکور بود بعدشم سرما خورد توی رژیم همکاری نکرد.میگه خوبی رژیم برای چی؟منم میگم بابا بخاطر خودته
✿مامان علی خوشتیپ✿
26 بهمن 92 15:36
یعنی تو هم الان 40 سالته؟ ولی ماشاالله آقای شما هم مثه آقای ما بهشون نمیاد تو 40 سالنااینا همش از برکات زنه خوبه
مامان و مهزیار
پاسخ
نه سارایی من همش 34 سال دارم . آره ماشاا... بهش نمیاد زن خوب داشتن اینه دیگهالبته باید بگم آقامون اول رفتند سرکار بعد دانشگاه شرکت کردند.برای همین همکلاس بودیم.
✿مامان علی خوشتیپ✿
26 بهمن 92 15:37
راستی علی هم اصلا دوست نداره خاطراتشو بنویسم...کلی باید راضیش کنم برای هر پست
مامان و مهزیار
پاسخ
چرا پسرا اینجوری هستند آخهتا اونجایی که دیدم دخترا از خداشون.
منا مامان الینا
27 بهمن 92 10:12
چقدر هیجان انگیز چه کار قشنگی کردی مهرنوش جون هرسال اینطور آقای شوهر رو سوپرایز میکنی؟ یاد اولین تولد نوید افتادم توی اولین سال ازدواجمون که منم اینطور سوپرایزش کردم انشالله که همیشه شاد و سالم و به جشن و شادی باشید و تولد 100 سالگیتون رو با کلی نوه و نتیجه جشن بگیرید مهرنوشی پس عکس خودت کو گلم ؟؟
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام منا جون. اولین تولدش بعد از عروسیمون خانواده اشون برای نهار دعوت کردم. سال های بعد دونفری بودبا سوپرایز کوچولو. تولد 30 سالگیش مفصل تر بود اما با حضور خواهر های خودم شرایط خیلی مناسب جشن نبود. سال 83 به بعد 3 نفری بودتا سال 89 که شوهر خواهرم یعنی باجناقش سوپرایزمون کرد همگی تهران بود اون سال و امسال که دیگه فرق داشت شوشو وارد دوران چهل سالگی میشد. دوست نداره 40 سالگی رو یادم رفت میشه عکس خودمم بزارم
مامان آرتا و آرتین
27 بهمن 92 15:11
سلام مهرنوش جان آفرین به تو با این سورپرایز جالبت من هم یکبار این کارو کردم خیلی استرس داشتم که کسی نفهمه تولد همسر تون مبارک باشه امیدوارم 120 سال در کنار هم همچنان عاشق زندگی کنید از حس مهزیار جون کلی خندیدم میز شامتون هم عاااااااااااالی بود دستتون درد نکنه
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم واقعا خیلی سخت ممنون انشاا...حس خاص پسرما دیگه