هفته ی دوم بهمن + تولد آقای پدر
سلام به دوستان گلم
اول از همه باید بهتون بگم مهزیار پیشنهاد داده تا اسم وبلاگش در نی نی وبلاگ به (( دنیای مهزیار مامان)) تغییر پیدا کند. این روزا مهزیار از اینکه وبلاگ داره شاکی میشه چون همکلاسی هاش به وبلاگش سر میزنن و از همه چیزش خبر دار میشن. مخصوصا یکی از دوستاش که وقتی خودش به وب مهزیار سر میزنه برای دوستای دیگه اش هم تعریف میکنه. البته من براش توضیح دادم که مهم نیست و تو چیز خاصی توی وبلاکت نداری و اگه قرار باشه چیز خاصی نوشته بشه حتما پست رمز خواهد بود. در حال حاضر قانع شده اما نمی دونم با بزرگتر شدنش این وبلاگ همینجوری بمونه یا رمز دار بشه. شایدم این وبلاگ برای من و برای نوشتن خاطرات گل پسرم بشه و خودش وبلاگ دیگه ای تاسیس کنه. خوب از روزانه های هفته پیش بنویسم.
شنبه 12 بهمن ماه که روز اول دهه ی فجر 35 سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بود آقا مهزیار گل و دوستاش سر صف سرود خوندن و این سرود خواندن اولین حضور دهه ی فجری پسرم بود. من ظهر زودتر رفتم خونه چون گل پسرم باید میرفت دانشگاه محل کار بابایی. دانشگاه هر سال برای بچه های ممتاز و شاگرد اول جشن برگزاره میکنه و با دادن لوح تقدیر و کارت هدیه از فرزندان پرسنل قدردانی میکنه. مهزیار هم ساعت 3 عصر همراه بابا به دانشگاه رفت و هدیه و لوح تقدیرش رو گرفت.
یک شنبه13 بهمن ماه مثل همه ی روزها مشغول درس و مشق بود. و کلاس تقویتی داشت. و عصر حسابی جغرافیا خواند و منم ارش پرسیدم که ماشاا.. همه رو بلد بود آخه دوشنبه امتحان جغرافیا داشت.
دوشنبه 14 بهمن ماه صبح امتحان جغرافیا داده بود. وقتی رسید خونه خوشحال و خندون بود چون کلاس زبان برگزار نمی شد و جلسه دیدار با اولیاء بود . من و مهزیار خونه بودیم و بابایی به جلسه رفت و وقتی برگشت خیلی شاکی بود هم از دست من و هم ازدست مهزیار. از من بخاطر اینکه تنها پدر جلسه بود و بقیه مامان بودند و از مهزیار برای اینکه زبان آموز شیطون کلاس بوده.
سه شنبه 15 بهمن ماه من در حال یک سری کارهای پنهانی بودم که خیلی خیلی سخت بود . درگیر برگزاری مراسمی بودم که مربوط به آقای پدر بود اما مهزیار هم چون خیلی کم طاقت و ممکن بود به پدر لو بده از جریان کاملا بی خبر بود. روز سه شنبه هم چون مهزیار نوبت دکتر داشت کلاس تقویتی نمودند و منم زودتر از سرکار برگشتم اما رفتم سوپری نزدیک خونه به همین دلیل چند دقیقه بعد از مهزیار رسیدم که این چند دقیقه خیلی بهش سخت گذشته بود و کلی بهم غر زد. بعد از خوردن ناهار مهزیار مشغول درس خواندن شد و منم براش سوال بنویسم درآوردم 30 تا سوال داغون شدم به خدا . پسرم هم سوال ها رو تا سوال 20 جواب داد همراه بابا رفتیم دکتر و وقتی برگشتیم مهزیار بقیه سوال ها رو جواب داد.
چهارشنبه 16 بهمن امتحان بنویسیم داده بود که خودش میگه عالی بود . از 4 شنبه مشغول آماده کردن تدارکات بودم و دعوت مهمون ها اونم به طور پنهونی. نگفتم چه مراسمی بود الان میگم (( تولد آقای پدر )) البته آقای پدر تولدشون 20 بهمن اما برای اینکه وسط هفته همه درگیر کار و زندگی هستند و چون ممکن بود آقای پدر متوجه بشن تولدشون رو 17 بهمن برگزار کردم.
پنج شنبه 17 بهمن :
از شانس من برگزاری کنکور ارشد به علت سرما و برف از 16،17 و 18 به هفته بعدش موکول شد و کل برنامه ی منو بهم زد. برای شام تولد که قرار بود سالاد ماکارانی و رولت کالباس و فلافل آماده کنم دیگه نمی شد چون آقای پدر خونه بودند. اما به طور کاملا پنهونی ژله خورده شیشه درست کردم و یه ژله توت فرنگی و ژله تزریقی که مهزیار شب قبل دیدش و نوش جانش کرد و نشد که من اجازه ندم چون کاملا لو میرفتم. میوه هم خودم همراه محمد خریدم و محمد میگفت چه خبره این همه میوه میمونه خراب میشه هر وقت بخوای خوب من میخرم . منم الکی گفتم برای میتراست (خواهرم) آخه مهمون داره وقت نمیکنه بره خرید من میخرم براش میشورم تا بیاد ببره.
(( جزئیات برگزاری تولد پنهانی و عکس ها در ادامه ی مطلب))
پنج شنبه 17 بهمن :
از شانس من برگزاری کنکور ارشد به علت سرما و برف از 16،17 و 18 به هفته بعدش موکول شد و کل برنامه ی منو بهم زد. برای شام تولد که قرار بود سالاد ماکارانی و رولت کالباس و فلافل آماده کنم دیگه نمی شد چون آقای پدر خونه بودند. اما به طور کاملا پنهونی ژله خورده شیشه درست کردم و یه ژله توت فرنگی و ژله تزریقی که مهزیار شب قبل دیدش و نوش جانش کرد و نشد که من اجازه ندم چون کاملا لو میرفتم. میوه هم خودم همراه محمد خریدم و محمد میگفت چه خبره این همه میوه میمونه خراب میشه هر وقت بخوای خوب من میخرم . منم الکی گفتم برای میتراست (خواهرم) آخه مهمون داره وقت نمیکنه بره خرید من میخرم براش میشورم تا بیاد ببره.
سالاد ماکارانی رو خواهرم معصومه درست کرد. فلافل ها رو سفارش دادم و خواهرم میترا با خودش آورد. نوشابه ، نون باگت ، گل و کیک رو هم شوهر خواهرم زحمتش کشید. کیک رو خودم سفارش دادم اما سفارش من و طرحش کجا و چیزی که آماده کرده بودن کجا. مزه اش خیلی خیلی خوب بود اما خوب اونی که من سفارش داده بودم نبود. از 3 روز قبل با دوست شوهرم که همکار خودم هم میشه هماهنگ کردم که با محمد قرار بزاره .دوستش برنامه رو اوکی کرده بود اما همسر مهربون هیچی از قرارش نمی گفت و دل تو دل من نبود. مهزیار 5 شنبه ها کلاس زبان داره از ساعت 6:30 تا 8 شب. بهترین زمان برای اومدن مهمون ها و آماده کردن خونه بود.اما آقای پدر گفت من مهزیار میبرم و میام خونه تا باهم بریم دنبالش و بعد هم به خاله معصومه مهزیار سر بزنیم. حالا فکر کنید من چه حالی داشتم کلی استرس داشتم مردم از اضطراب و دلشوره.
تا مهزیار و باباش پاشون از خونه بیرون گذاشتن میز و صندلی ها رو جابجا کردم. میوه چیدم ، ژله ها رو برش دادم یه دستی به خودم کشیدم لباس پوشیدم ، ظرف ها رو اماده کردم تا اینکه دوست شوهرم پیام داد (( پیشم)) و این پیام خیلی خیلی خیلی خوشحالم کرد. منم با خیال راحت زنگ زدم و به شوشو گفتم محمد جان وقتی کلاس مهزیار تمام شد بیا خونه آخه خواهرت اومده وقتی رفت آماده میشم بریم خونه خواهرم اینا.
مهمون ها یکی یکی اومدن و خیلی شور و هیجان داشت دوتا خواهر های من و مادرشوهر و برادر شوهر و همهی خواهر شوهرام با بچه هاشون بودند حدود 35 نفر فقط خواهر شوهر میترا نیومده بود که خیلی خیلی جاش خالی بود اونم از شانس مراسم خواستگاری خواهر شوهرش بود و چون شوهرش برادر بزرگ هستند نمیشد که توی مراسم نباشن.
ساعت 8:15 شب دوست همسرم زنگ زد و گفت محمد داره میاد خونه منم از توی تراس دیده بانی کردم وقتی رسید لامپ ها رو خاموش کردم وقتی در بازکردم گفت چرا خونه تاریک گفتم فیوزها پریده مهزیار میخواست لامپ ها رو روشن کنه که دستش به کنار لامپ خورد و به خیر گذشت محمد از ورودی گذشت که لامپ ها روشن شد آهنگ تولد پخش شد و همه با شوت و دست و ... ازش استقبال کردند خیلی شوکه شد و البته بسیار خوشحال. منم بغلش کردم و بوسیدمش و اولین تبریک خودم گفتم. نکته جالب اینکه مهزیار اومد سمت من پرسید مامان حالا تولد کیه؟؟؟ فکر میکرد تولد خودش!!!!
بعد از فوت کردن شمع تولد که عدد 40 بود ، ((بله همسرمن 40 ساله شد هر چند که خودش دوست داره 39 ساله باقی بمونه . هر چند که محمد برای من همون همکلاسی 25 ساله ای که برای اولین بار دیدمش یادش بخیر مهرماه 1377)) بعد هدیه های تولدش رو باز کرد و وقتی که هدیه منو باز کرد گل های رزی رو که توی جعبه هدیه پرپر کرده بود روی سر من ریخت که سوژه ای داده دست مهزیار هر کاری میکنیم مهزیار میگه مرغ عشق عاشق گل ها رو ریختی رو سر عشقت فرش ها رنگ گرفت حالا باید فرش ها رو بدیم قالیشویی .
(( مهزیار به باباش 30 هزارتومان از پول تو جیبی های خودش هدیه داد ، شب اومد گفت از اینکه به بابایی هدیه دادم یه حسی دارم منم بوسیدمش گفتم عزیزم میدونم حتما خیلی خوشحالی مهزیار گفت نه یه حس دیگه من گفتم قربونت برم چه حسی؟؟؟ مهزیار گفت حس پشیمونی وای مردم از خنده . اینقدر حسش قوی بود که هدیه اش پس گرفت))
همه چیز خیلی خوب و عالی برگزار شد و به همسر عزیزم و همه ی مهمون ها خوش گذشت. کلی هم شوهرم پولدار شد . خودش میگه از عروسیمون بیشتر وجه نقد گیرم اومد .
18 بهمن به درس و مشق مهزیار گذشت و البته شب خواهر شوهرم میترا و شوهرش پوریا اومدن و زحمت کشیدن و هدیه تولد محمد رو همراه با یه جعبه شکلات آوردند . با هم عکس ها رو نگاه کردیم و خیلی حرف زدیم و خوش گذشت.