اولین پست سال 1393(نوروزنامه)
سلام دوستان خوب و عزیز بازم سال نو رو بهتون تبریک میگم و براتون آرزوی بهترین ها رو دارم.
نمی دونم چرا خواستم این پست رو بنویسم یاد انشای بعد از عید دوران مدرسه افتادم که موضوعش همیشه این بود: (( تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید؟))
تعطیلات نوروزی ما با ورود مهمون های عزیزمون و خروج آنها به پایان رسید که در ادامه باجزئیات براتون خواهم نوشت. اما بهتر قبلش از روزهای واپسین اسفند ما بنویسم.
مهزیار کلا هفته ی آخر اسفند رو به مدرسه نرفت و خودش تعطیل کرده بود . منم بعد از تماس با چندتن از مادران و آگاهی از اینکه اونا هم بچه ها رو مدرسه نمی فرستند دیگه نزاشتم بره مدرسه هرچند که اس ام اس های مدرسه با مضمون غیبت و کم شدن نمره انضباط ارسال می شد. پسرمون خونه بود و من سرکار بودم تا روز 26 اسفند و 27 و 28 رو برای رسیدن به خود مرخصی گرفتم.
روز سه شنبه 27/12 وز چهارشنبه سوری مثل هر سال من و بابایی و مهزیار رفتیم خونه مادربزرگش و اونجا از روی آتیش پریدیم هر چند که مادرشوهرم کلی می ترسید که خدای نکرده اتفاقی بیافته. بعدشم رفتیم خونه خواهرم میترا و اونجا با هم دیگه بالن آرزوها رو هوا کردیم (( همون کاری که ارسطو و چوچانگ شون بالای برج میلاد هوا کردند)) خیلی خندیدیم و خوش گذشت تا بالنمون بالا رفت.
بعدش دور هم چای خوردیم و مهزیار و پسرخاله هاش منچ و مارو پله بازی کردند.
روزهای آخر هم درگیر تهیه وسایل سفره بودم و سرویس رو که سفارش داده بودیم آوردن ولی با با قیمتی چند برابر . برای همین با لوازم و ظروفی که منزل داشتم سفره و چیدم . که روز بعد بعلت خطرات احتمالی به گوشه ی خونه منتقل شد. (( بین خودمون باشه... میز زیر سفره چیزی نیست جز یک قابلمه روحی بزرگ که مادرشوهرم برای نذری ازش استفاده میکنه یادم رفت عکسشو بگیرم که یادگار بمونه. آخه بقیه ی میزهام احتیاج داشتم.)) و اما ...
نوروزنامه
روز 29 اسفند ماه آماده و سرحال بودیم و سفره هم چیده شده بود و منتظر تحویل سال بودیم و البته قرار بود که شام سبزی پلو و ماهی بخوریم که از شانس از ساعت 1 ظهر آب منطقه قطع شده و تا ساعت 11 شب نیومد. آقای پدر حرص میخورد که اگه تو ایام نوروز اینجوری باشه با این همه مهمون چه کار کنیم. من خدا رو شکر کاری نداشتم و فقط پختن شام بود که تمام تلاشم کردم و با آرامش و آب های دخیره شده و معدنی سبزی پلو و ماهی رو طبخ نموده و در کنار هم تناول نمودیم.
در هنگام تحویل سال کنار هم نشستیم و دعا خوندیم و از خدا برای سلامتی همه دعا کردیم. پسرم مثل هر سال آرزوی داشتن خواهر یا برادر داشته . حتی وقتی بالن هوا کرده آرزوش این بوده.
بعد از تحویل سال و عیدی دادن رفتیم خونه پدرشوهرم و سال نو رو تبریک گفتیم.
و بعد رفتیم خونه ی خواهرم معصومه چون مامان و بابای گلم و داداش عزیزم رفته بودن اونجا. میترا هم بود . ساعت 1 شب با عرفان برگشتیم خونه و به این صورت اولین مهمون نوروزی ما تشریف فرما شد. تا ساعت 4 صبح بیدار بودیم ، حرف زدیم و تکرار پایتخت رو نگاه کردیم.
جمعه 1/1/93 نهار منزل بودیم و برای شام با داداشم بیرون رفتیم. قدم زدیم و شام پیتزا خوردیم و برگشتیم خونه و بعدش آقای پدر رفت دنبال مامان و بابام و آوردیمشون خونه ی خودمون. مهزیار از خوشحالی رو پاهای خودش بند نبود و همهش دست مامان و بابام رو میبوسید.(( ژن بختیاری بودنش فعال))
شنبه 2/1/93 نهار خونه خواهرم میترا دعوت بودیم و عصر رفتیم عید دیدنی .خونه ی مادرشوهرم و من خواهرم.
یک شنبه 3/1/93 خونه بودیم و خواهر شوهرم اومد عید دیدنی ما و مهزیار به عمه اش عیدی داد و عیدیش چیزی نبود جز تقویم سال 1393 با عکس خودش.
دوشنبه 4/1/93 ظهر خونه بودیم و شام مهمون میترا بودیم و همگی رفتیم جاده ساحلی. مهزیار با خودش توپ و لباس ورزشی آورده بود و فوری لباس عوض کرد و بازی کرد.
سه شنبه 5/1/93 صبح داداشم حسین با زن داداشم از تهران رسیدند بعد از خوردن نهار به اصرار برادرهام رفتیم آبادان که خیلی خوش گذشت. بماند که خیلی شلوغ بود و من حال نکردم . فقط 8 هزار تومان پول دادایم که گذاشتن ماشین هامون رو پارک کنیم.
روبروی بازار مرکزی میگو و ماهی کباب میکردن که نشستیم و میگو کبابی خوردیم که جاتون خالی خیلی خوشمزه بود. زن داداشم قهوه ی عربی میخواست . دوست داشت ببینه چه مزه ای .وقتی آوردن براش خیلی جالب بود هم ظرفش هم اینکه فقط یه کوپ داشت برای خوردن. منم اولین بار بود میخوردم خیلی خیلی تلخ بود.
آقای پدر که آبادان شناس خوبی همه جا های دیدنی آبادان مثل مسجد رنگونی ها، پالایشگاه و ... رو به زن داداشم نشون داد. بردش و ساختمان های زمان جنگ که هنوز بازسازی نشده نشونش داد. بعدش رفتیم سمت خرمشهر و توی رستوران کندو ماهی خوردیم و بعد رفتیم خرمشهر و توی ساحلش چای ، میوه و آجیل خوردیم.
مهزیار توی رفت و برگشت تو ماشین دایش بود و با زن دایش حرف میزد و کلی بازی ازش گرفته بود .
وقتی رسیدیم اهواز رفتیم بستنی سلطان و بستنی خریدیم و کارت قرعه کشی گرفتیم و بعد از پاک کردن برچسبش دیدیم بله 100 هزارتومان بن خرید بستنی برنده شدیم .
چهارشنبه 6/1/93 نهار خونه بودیم برای شام خواهرم میترا و معصومه اومدن و دور هم بودیم بعد از شام برای خوردن بستنی (( بستنی که برنده شده بودیم )) بیرون رفتیم که خیلی خوش گذشت و همونجا نشستیم تا داداش کوچیکم و خانمش از تهران رسیدن و همگی با هم رفتیم خونه . مهزیار شاد و شنگول بود حسابی و کلی با پسر خاله هاش و دایی هاش پلی تری بازی کرد و چون مامان بزرگ و بابابزرگش رفتند خونه ی خاله اش مهزیار هم باشون رفت.
پنجشنبه 7/1/93 نهار دعوت بودیم خونه خواهرم اما از شانس لوله ی آب دستشویی ترکید، لوله کش آوردیم. ظرفشویی ارور میداد ، مخزن تصفیه ترکید و .... که خدا رو شکر همشون به خیر گذشت. شب رفتیم لشکر آباد و فلافل خوردیم. رفتیم جاده ساحلی چای خوردیم که خیلی خوش گذشت و مهزیار کلی بازی کرد و لذت برد و همراه باباش سوار موتور چهارچرخ شد.
جمعه 8/1/93 صبح زود رفتیم سمت باغملک . صبحانه رو بین راه خوردیم و نهار بعد از باغملک. من اصلا حالم خوب نبود اما با این حال کلی خوش گذشت. موقعه برگشتن کنار آب رفتیم و حسابی خندیدیم و لذت بردیم از خنکی آب. مهزیار افتاد توی آب و آب بازی کرد و بعدش با پسرخاله هاش حرکات موزون انجام داد. اونم چه حرکاتی از خنده دل درد می گرفتیم. زده بودن رو دست بلوتوث عروسی ارسطو.
شنبه 9/1/93 ظهر خونه بودیم و برای شام دعوت بودیم .از همون بن هایی که برنده شده بودیم 5 کیلو بستنی خریدیم و با خودمون بردیم خونه ی خاله میترا . مهزیار عشق میکنه اونجا هر بازی بخواد در دسترسش. بعد از شام و دیدن سریال پایتخت و خوردن چای و شیرینی رفتیم جاده ساحلی و روی پل طبیعت قدم زدیم. خیلی خوب بود و هوا هم حسابی خنک بود و لذت بردیم.
یکشنبه 10/1/93 خواهرم نسترن از تهران اومد. عصر مامان و بابام و داداشم عرفان رفتند تهران که از بروجرد تا اراک بعلت بارش برف و کولاک خیلی اذیت شدند.شب با نسترن و حسین رفتیم بستنی سلطان هوا خیلی سرد شده بود و سوز بدی داشت برای همین رفتیم توی فضای باز بستنی نخوردیم. وقتی برگشتیم باران شدیدی گرفت و حسابی سردتر شد. چندتا هم تگرگ بارید.مهزیار و شهراد هم رفتن زیر باران و خیس شدند. البته منم رفتم زیر باران و کلی خیس شدم.
دوشنبه11/1/93 صبح خونه بودیم.عصر رفتیم خرمشهر و کنار ساحل عکس گرفتیم و بعد رفتیم آبادان و مستقیم بازار کویتی ها و بعد هم ته لنجی ها که زن داداشم کلی خرید کرد و میگفت قیمت اجناسش نسبت به تهران خیلی خوب. شب برگشتیم خونه و من چون سرم خیلی درد میکرد نسبت به شب های قبل زودتر خوابیدم. مهزیار با شهراد حال میکرد و کلی از بازار آدامس خرید.
سه شنبه 12/1/93 براردم حسین و خانمش ظهر رفتند تهران. شب خونه بودیم. بعد شام رفتیم بیرون و ذرت مکزیکی و بستنی خوردیم. و یه گشتی توی شهر زدیم.
چهارشنبه13/1/93 از صبح بارون میومد و قرار نبود برای 13 بدر جایی بریم.خواهرم نسترن ظهر رفت تهران تا درگیر موج سرما و بارندگی نشه. مادرشوهر و خواهر شوهرم تماس گرفتند و اصرار داشتند برای 13 بدر بریم پیش آنها. توی جاده مسجد سلیمان بودند و میگفتند بارون نیست . ما ساعت 12:30 راه افتادیم و حدود 2 رسیدیم بشون که دیدیم بله بارندگی شدید شده و حسابی خیس شدند و وسایل جمع کردند و منتظر ما هستند. همگی با هم به روستای بتوند و خونه قدیمی که اونجا دارند رفتیم .مهزیار با علی پسر عمه اش حسابی بازی میکرد براشون فرقی نداشت بارون هست یا نه کلی عشق میکردن.
باران ادامه داشت زیر درخت و با کمک چتری که من برده بودم جوجه ها رو کباب کردیم و خوردیم و بعد از خوردن چای و میوه زیر بارون برگشتیم. توی راه سبزه گره زدیم. عصر رسیدیم اهواز . البته مهزیار همراه عمه اش رفت خونه شون . من چون توی ایام نوروز مهمون داشتم و نرسیدم عید دیدنی برم خانواده همسرم برای 5 شنبه 14/1 شام دعوت کردم .
14/1/93 از صبح زود کارام شروع شد. برای شام سوپ چو، فسنجون، مرغ با آلو ، سالاد ماکارانی، سالاد فصل ،رولت کالباس و ژله درست کردم. خیلی خوش گذشت و فکر کنم مهمان ها هم راضی بودند. مهزیار پسر عمه اش نگه داشت تا با هم بازی کنندو تا ساعت 3:30 صبح بیدار بودند.
15/1/93 از صبح درگیر پیک حل کردن بودیم. لباس اتو کردن و ... یه جورایی حس روز اول مهر رو داشتیم.
از 16 تا الان هم صبح به سختی بیدار میشیم و هنوز به زندگیمون به روال گذشته برنگشته. دیشب هم 17 مهمون خواهر شوهرم بودیم برای شام که بعد از خوردن دست پخت خودم خیلی بهم مزه داد. این هم گزارش کامل نوروزی ما در سال 1393.