روزهای خوب خردادماه
سلام به دوستان گل و مهربونم
یکماه میشه که مطلبی ننوشتم خیلی کم پیش اومده از زمان وبلاگ نویسی که غیبت داشته باشم اونم طولانی . اما خوب هم دسترسیم به اینترنت کمتر شده بود هم اینکه بیشتر اوقات خونه بودیم و جای خاصی نرفتیم . مهزیار طبق معمول همیشه برنامه کلاس زبان و استخر رو داره و همراه بابایی به برنامه هاش میرسه .
آقا مهزیار گل قبل از رفتن به استخر
منم که تو خونه سعی میکنم با پختن غذاهای مختلف و مورد توجه مهزیار و شرکت دادنش تو کارها و البته توضیح دادن در مورد خواص مواد غذایی و مشتاق کردنش به خوردن انواع غذاها روزها رو بگذرونم.
لطفا به ادامه مطلب برید و خاطرات خردادماه و سفرنامه تهران رو بخونید.
بعد از ده سال محل کارم تغییر دادم. من توی این ده سال با خواهرم معصومه همکار بود و میزهامون روبروی هم بود . روزهای خوبی رو کنار هم داشتیم و خواهرهای دیگه همیشه با حسرت اینو بیادمون میاوردند، اما دیگه احساس میکردم باید محیط کاری و البته برنامه های کاریم تغییر کنه که خدا رو شکر با پیشنهاد یکی از بهترین مدیران مجموعه کاری محل کار من 3 خرداد تغییر کرد. البته من تا 7 خرداد با خواهرم همکار بودم. اینقدر روز جدایی مون سخت گذشت که دیگه دلتنگ دوست و همکاری دیگه نشدم.
5 خرداد ماه شب عید مبعث شام خونه ی خواهر شوهرم دعوت بودیم. خیلی خوش گذشت و مهزیار شب موند خونه ی عمه اش تا فردا که بابایی رفت دنبالش.
9خرداد تولد خواهرم معصومه بود. 10 خرداد من رفتم سرکار و بابایی کارنامه مهزیار گرفت که گل پسرم با معدل خیلی خوب کلاس چهرم به پایان رسوند. عصر نوبت دکتر داشتم .
11 خرداد ساعت 7:30 صبح بسوی تهران حرکت کردیم سفر خوبی بود و خدا رو شکر عصر ساعت 5 تهران بودیم و ساعت 6 کنار مامان و بابام چایی و عصرونه خوردیم.پسرم همراه باباجون نماز خوند و حسابی با دایی عرفانش حال کرد.
12 خرداد دوشنبه بود که مهزیار برنامه ریزی کرده بود همراه باباجون و بابایی برن استخر. ساعت حدود 5:15 دقیه عصر از خونه درآمدند چند دقیقه بعد از رفتنشون طوفان شدی شروع شد آسمان قرمز شد، در و پنجره ها صدا می دادن ، برق قطع شد و خلاصه براتون بگم اتفاق عجیبی بود .
مهزیار و باباجون رسیده بودند در استخر میخواستن وارد آسانسور بشن که برق قطع شده بود که خدا روشکر بابام و مهزیار هنوز توش نرفته بودند.مهزیار با قیافه ی ناراحت وارد خونه شد، بابام میخندید اما محمد ناراحت بود چون ماشین صبح برده بود کارواش که حسابی کثیف شده بود. نزدیک سه ساعت برق نداشتیم اما کنار خانواده خیلی خوش گذشت. خواهرم نسترن و شهراد و همسرش، داداش گلم حسین و خانمش،دختر خواهر شیرین و نامزدش اومدن اونجا و تا ساعت 2 بامداد کنارهم بودیم که خیلی خوش گذشت. البته مهزیار همراه رفت خونه خاله نسترنش تا با شهراد تفریح کنند.
13 خرداد صبح با مامانم رفتیم بیرون و عصر رفتیم خونه خواهرم . شب اونجا خوابیدیم .
14 خرداد چهارشنبه صبحانه در کنار هم با نون سنگگ و نهار خواهر بزرگم مریم هم همراه خانواده اومدن اونجا و عصر همگی با هم رفتیم سد لتیان. هوا عالی بود و خیلی خوش گذشت. کلی خندیدم. کنار هم عصرونه آش رشته خوردیم که در اون هوا خیلی چسبید.
کنار بساط آش مهزیار و شهراد دوست داشتند یه ذره آتیش بازی کنند ، شوهر خواهرم براشون یه گوشه با هیزم هایی که جمع کرده بودند آتیش درست کرد که یدفعه با وزیدن باد شدید و بودن علف های خشک آتش شدت گرفت و شروع به حرکت کرد و در کسری از ثانیه گسترده شد . شوهر خواهر و محمد و داماد خواهرم آتیش به سختی خاموش کردند و در این جریان بلایی سر داماد خواهرم اومد که یکی از خنده دارترین جریانات اون روز بود.شب رفتیم خونه مامان اینا.
15خرداد پنج شنبه صبح همراه مامان و بابا و داداش عرفانم رفتیم خونه خواهر بزرگم مریم .نهار اونجا بودیم بعد از نهار محمد، عرفان و مهزیار و فرهاد رفتند کارتینگ که خیلی بهشون خوش گذشته بود من و مامانم و خواهرم و دخترخواهرام نشستیم به حرف زدن که خیلی خیلی خوب بود و بیچاره شوهر خواهرم با چایی، شیرینی و میوه ازمون پذیرایی میکرد.
اینم عکس کلیپ تو حاضری برای ....
غروب آماده شدیم که بریم خونه ی داداش کوچیکم مبین، دیدم مسیر عوض شده متوجه شدم که دارن منو میبرن کارتینگ . خیلی خیلی حال داد باورم نمیشد اولش یه ذره نگران بودم اما عالی بود عالی. تو پیست من ، محمد ، عرفان و مهزیار بودیم . مهزیار خیلی خوب میرفت. دور که تمام شد ایستاده بودیم عکس بگیریم که مهزیار اومد ماشین پارک کنه که گاز داد و ماشین محکم به ماشین من خورد و پرت شدم جلو و گردنم تا مدتی درد میکرد. یادم رفت بگم بابام و مامانم نشتن بود و ما رو نگاه میکردند و تو هر دور برامون دست تکون میدادند که حس خوبی رو منتقل میکرد.شام خونه مبین بودیم که خیلی خوش گذشت بجز اتفاقی که برای مهزیار افتاد. شیرینی پرید تو گلوش و ... خدا دوباره مهزیار بمون داد.
مهزیار خونه ی دایی مبین با اسلحه ی شکاری
دستا بالا....
شکاری بنام دایی عرفان
صبح ساعت 7 راه افتادیم بسمت اهواز . ساعت حدود 10 اراک صبحانه خوردیم . مهزیار عقب ماشین خواب بود رسیدیم به اول آزاد راه خرم آباد اندیمشک که ماشین خراب شد و حسابی حالمون گرفته شد. ماشین با یدک کش برگردونده شد خرم آباد و ما هم توش بودیم و کلیپ پر کردیم کلیپ معروف (( تو حاضری برای عشقمون چکار کنی؟؟؟)) البته این دومین کلیپ بود.
خداروشکر ماشین تقریبا درست شد و ما ساعت 6 اهواز بودیم.
بقیه روزها با کار و کلاس زبان سپری شد . مهزیار 22 خرداد بعد از کلاس زبان رفت خونه ی عمه اش. منم کیک درست کرده بودم رفتیم خونه ی مادرشوهرم و آخر شب رفتیم خونه ی خواهرم معصومه. 23 خواهرم میترا و خانواده شام پیشمون بودند . 24 مهزیار شب برگشت خونه.
26 خرداد روز بسیار خوب و خاص و خاطر انگیزی برای خانواده ی ما بود که انشاا... در پست بعدی براتون در موردش خواهم نوشت.
**********************************************
غذاها و کیک هایی که برای مهزیار پختم.
نان سیر
پای سیب
شامی نخود چی
سمبوسه
پلو مرغ
پیتزا
پیراشکی
استامبولی با مرغ
کیک هل و گلاب