مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

روز های مهرماه 93 و عروسی دایی حسین

1393/8/24 12:42
1,388 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان گلمون

مهزیار مامان در سالن عقد دایی حسین

مهزیار گلم در عکس خانوادگی همراه عروس و داماد و مامان و بابا که بقیه سانسور شدنقه قهه

مهزیار بامداد 1 آبان ماه ساعت 3 خسته و بی حوصله

خیلی دیر به دیر دارم مینویسم ناراحتم از این موضوع اما باور کنید شرایطش ندارم. به نت دسترسی دارم اما مثل قبل انرژی ندارم.

مهرماه شروع شد و مثل همیشه اول سال تحصیلی جلد کردن کتاب و دفتر دادن روحیه برای شروع پایه جدید و تلاش بیشتر مهزیار که امسال قول داده بیشتر از هر سال درس بخونه تا الان خوب بوده اما تلاشی که من دلم میخواست داشته باشه نداره.تمام فکرش و ذکرش داداشش و بعدشم فوتبال.کلاس زبان که همچنان ادامه میده و یه کوچولو میخونه.

روز اول مهر که نوشته بودم براتون زودتر اومدم خونه و برای گل پسرم ماکارانی درست کردم ..........

ادامه مطلب را بخونید و ببینید.

 

سلام به دوستان گلمون

خیلی دیر به دیر دارم مینویسم ناراحتم از این موضوع اما باور کنید شرایطش ندارم. به نت دسترسی دارم اما مثل قبل انرژی ندارم.

مهرماه شروع شد و مثل همیشه اول سال تحصیلی جلد کردن کتاب و دفتر دادن روحیه برای شروع پایه جدید و تلاش بیشتر مهزیار که امسال قول داده بیشتر از هر سال درس بخونه تا الان خوب بوده اما تلاشی که من دلم میخواست داشته باشه نداره.تمام فکرش و ذکرش داداشش و بعدشم فوتبال.کلاس زبان که همچنان ادامه میده و یه کوچولو میخونه.

روز اول مهر که نوشته بودم براتون زودتر اومدم خونه و برای گل پسرم ماکارانی درست کردم اما با شنیدن اینکه داداش گلم عرفان که بعلت درد پا و لخته شدن خونه در عروق ساق پا در بیمارستان بستری بود ممکن نیاز به جراحی داشته باشه حسابی بهم ریختم و کارم شده بود گریه . میخواستم برم تهران که با توجه به شرایطم رفتن با هواپیما و ماشین ممکن بود خطرناک باشه خلاصه کلی گریه زاری کردم . با عرفان هم که صحبت کردم خیلی ناراحت شد که چرا به من گفتند و چرا گریه میکنم و هم داداشم و هم مامانم ازم قول گرفتند که نرم تهران .اینقدر گریه کردم تا اینکه ظهر موقعه ای که خواستم استراحت کنم وروجک مامان اینقدر به شکمم ضربه زد تا من خنده ام گرفت . مهزیار از اینکه گریه میکردم خیلی شاکی بود هم برای خودم هم برای برادرش . میگفت مامان منم نگران داداشم هستم تو رو خدا گریه نکن اذیت میشه و منم به همین دلیل خودم کنترل میکردم تا پسرام ناراحت نشن.

همسر مهربونم مثل همیشه مانند کوه پشتم بود و میگفت هر تصمیمی که بگیری من بهش احرام میزارم اما تنها نمیتونی بری و منم باید همراهت باشم .اینقدر بابا و مامان و برادرم و خواهرم گفتن من تهران نرفتم اما محمد عزیزم غروب چهرشنبه 2/7 رفت تهران و مستقیم رفت بیمارستان و یه شب هم پیش داداشم بیمارستان موند و صبح پنجشنبه چون وضعیتش بهتر شده بود مرخصش کردن و رفتن خونه و این شد که محمد عرفان مرخص کرد. همسر گلم روز جمعه عصر اومد خونه و من و مهزیار و نی نی از تنهایی در آمدیم.

6 مهر ماه همراه بابای مهربونش به نمایشگاه هفته ی دفاع مقدس رفت. انتظار بیشتری از نمایشگاه داشت و از اینکه ماشین آلات جنگی کم بود ناراحت شده بود.

 

هفته ی دوم مهرماه هم با مرور کردن درس های پایه چهارم گذشت و خبری از درس های جدید نبود . روز 5 شنبه مهمون بود خونه دوستش نریمان که خیلی خیلی بهش خوش گذشته بود.

هفته ی بعدش به خرید لباس و کفش و ... اینا گذشت . چون 30 مهر ماه عروسی برادر عزیزم حسین بود و باید آماده میشدیم برای رفتن به تهران و شرکت در عروسی.

عیدهای قربان و غدیر هم مثل همیشه به خونه پدرشوهرم رفتیم و عید در کنارشون بودیم.مهزیار هم تو این فاصله ها امتحان تاریخ و دیکته داشت که خیلی خوب شده بود.

من از شنبه 26 مهر مرخصی بودم تا به خودم برسم برای عروسی. و قرار بود دوشنبه 28 مهر ماه بعد از گذشتن دو زنگ ول که ریاضی دارند بریم دنبالش و بریم تهران که چون برای شاهزده پسر اردوی تفریحی به پارک آبی در نظر گرفته بودن مهزیار با اشک و خواهش ازمون خواست بعد از پارک بریم که میشد ساعت 3 که با توجه به شرایط من و اینکه خاطره خوبی از رانندگی توی شب نداریم رفتنمون موکول کردیم به روز سه شنبه 29 مهر ساعت 6 صبح حرکت کردیم و خدا رو شکر ساعت 5 خونه ی مامانم اینا بودیم.بر خلاف همیشه توی جاده زیاد عکس نگرفتم . از مهزیار هم عکس نگرفتم البته بیشترش خواب بود ولی وقتی هم بیدار بود نمیدونم چرا عکس نگرفتم. هوا عالی بود البته بارندگی شدیدی بود که از شب قبل رفتن اهواز هم بارونی بود . هوا توی مسیرخنک بود و بسیار لذت بخش.

 

مهزیار همون شب همراه پسر خاله اش رفت خونه ی خاله اش و اونجا موند .

30 مهر منو و خواهرم هم از ساعت 11 صبح آرایشگاه بودیم و بعدم آتلیه و در نهایت عروسی .  مهزیار و شهراد پسر خاله اش و البته بابا های مهربون هم ظهر آرایشگاه رفتن  و آماده شدن و همراه هم رفتیم آتلیه جای همتون خالی بود خیلی خیلی خوش گذشت.

داداش های گلم

مهزیار و شهراد

دایی عرفان

مهزیار و ماشین عروس دایی حسین

عکس ها همه شون آخر شب برای همین تیپ پسرم بهم ریخته . سرد شده بود و سوی شرت پوشیده بود انشاا... عکس های آتلیه رو میگرم و براتون تو پست های بعد میزارم.

عروسی تا ساعت 3 بامداد  اول آبان ادامه داشت ساعت نزدیک 5 صبح خوابیدیم اما من اینقدر خسته بودم و پاهام درد میکرد تا صبح خوابم نبرد ساعت 9 رفتم دوش گرفتم اما بچه ها تا ظهر خواب بودن. بعدش آماده شدیم و رفتیم مراسم پاتختی که زنونه بود و خیلی خوش گذشت.

آقایان هم خونه ی  بابا اینا بودند و داماد هم اونجا بود و بهشون خوش گذشته بود. شام هم زحمتش آقایون کشیدند .گوسفندی که جلوی عروس و داماد سر بریده بودند رو کباب کردند که خیلی خوش مزه بود و در کنار هم بودن و خوردنش خوشمزه ترش کرده بود.

مهزیار روزهایی رو که تهران بودیم شاد و خوشحال در کنار پسرخاله هاش گذرونده بود و البته متاسفانه بیشتر سرشون تو گوشی ، تبلت و ... بود.

این عکسم خودش از خودش گرفته

2 آبان ماه صبح ساعت 7 راه افتادیم . بازم مهزیار باباش بغل کرد و گذاشت توی ماشین . گل پسری تا نزدیکی های اراک خواب بود. اراک صبحانه خوردیم مثل همیشه یه صبحانه خوشمزه . نهار توی مسیر بعد از خرم آباد ساندویج خوردیم. من عقب ماشین خوابیدم تا نزدیکی های اهواز بیدار شدم. دیدم بله گل پسر که قرار بود حواسش به بابایی باشه خوابش برده بود .

مهزیار و بابایی شنبه 3 آبان رفتند مدرسه و سرکار ولی من مرخصی گرفتم و تو خونه استراحت کردم.

اینم روزهای مهرماه پسرم و من .

پسندها (4)

نظرات (3)

مرضیه مامان آنیتا
24 آبان 93 13:40
من اول همیشه به خوشی و عروسی عزیزم ان شالله دومادی آقا مهزیار و داداشش
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام مرضیه جون مثل همیشه اول شدی ممنون عزیزم. انشاا....
مامان امیرمحمد
25 آبان 93 12:39
همیشه به شادی عزیزم ... کوچولوت چطوره عزیزم ....؟ به به آقا مهزیار خوش تیپ ... عکسهای آتلیه دیدن داره والا ... به امید خوشبختی عروس و داماد ... مهرنوش جون مراقب خودت باش عزیزم ...
مامان و مهزیار
پاسخ
سلام عزیزم. ممنون. کوچواوم همه خوبه خدا رو شکر . وارد ماه 7 شدیمم من و گل پسری. عزیزم پسرم خوشتیپ تر بود اما خودت که میدونی پسرا سریع تیپشون بهم میخوره انشاا... به زودی آماده بشن حتما میزارم. ممنون عزیزم . آمین و همه دخترها و پسرهای گل. قربونت عزیزم. به روی چشم هستم.
ابجی سجا
28 آبان 93 13:54
به اندازه دلتنگی سربازان بی مرخصی زندونیای بی ملاقاتی قناری های توی قفس مریض های بی نفس و دل های بی کس بیادتم