روزهای آبان 93
سلام به دوستان مهربون من و پسرم
بعد از سفر تهران برای عروسی داداشم که 2 آبان اهواز بودیم مهزیار سوم آبان به مدرسه رفت و دوشنبه 5/8/93 امتحان ریاضی داشت و چهارشنبه علوم و حسابی درگیر درس ، کلاس زبان بود. و چون ایام محرم آغاز شده بود گاهی شب ها هم همراه بابایی میرفت هئیت .
لباس سیاه پوشیدن پسرم برای امام حسین
چهرشنبه 5 آبان نوبت دکتر داشتم که خدا رو شکر همه چیز عالی بود و بعد از دکتر شام رفتیم رستوران سنتی هزاردستان. از موقعه ای که باردار شدم رستوران نرفته بودیم من غذاهای بیرون زیاد دوست ندارم.
5 آبان ماه دانشگاه آزاد (( محل کار بابایی)) برای دانش آموزان شاگرد اول مراسم برگزار کرده بود که چون مهزیار کلاس زبان داشت نتونست شرکت کنه . از طرف دانشگاه آزاد بهشون لوح تقدیر و کارت هدیه به مبلغ 30 هزارتومان داده بود.
مامان بزرگش 9 آبان ماه آش نذری داشت که همگی خونه ی مامان شیرین بودیم. از صبح ساعت 10 اونجا بودیم تا عصر. مهزیار چندبار آش بهم زد و برای سلامتی همه دعا کرد و برای دوست مامانی ندا جون که نی نی نداره خیلی دعا کرد . بدون اینکه بهش گفته باشیم خودش همیشه بیاد خاله ندا هست.
برای سلامتی داداشش که اول از همه دعا کرده بود وقتی عمه هاش بهش گفتن برای برادرت دعا نکردی گفت برای داداشم و مامانم و بابام بار اول دعا کردم.
جای همه تون سبز خیلی خیلی خوشمزه شده بود. هوا هم عالی بود و همگی توی حیاط دور هم نشسته بودیم گاهی هم نم بارونی میزد که هوا رو بهتر کرده بود.
شنبه و یکشنبه 10 و 11 آبان ماه مهزیار مدرسه بود و توی مدرسه هم مراسم های عزادری و سینه زنی داشتند به مناسبت ایام سوگواری امام حسین که خیلی دوست داشت و در تمام روزها در نماز جماعت شرکت کرده بود.
روز تاسوعا 12 آبان ماه خونه ی عمه شهلا بودیم برای پختن شله زرد نذری که خیلی خوشمزه شده بود. قبول باشه.
روز عاشورا 13 آبان مراسم شرکت کرد اما نه مثل همیشه بخاطر شرایط مامانی و از توی ماشین مراسم و هیت ها رو نگاه میکردیم. انشاا... قرار سال دیگه با مهزیار و نی نی مراسم شیرخوارگان حسینی شرکت کنیم.
مهزیار 7 ماه ی مامان در محرم سال 1383
شب هم برای شرکت در مراسم شام غریبان رفتیم خونه مادر بزرگ مهزیار اما چون هوا سرد شده بود و باد شدیدی هم میومد بخاطر نی نی و من مراسم توی خونه برگزار کردیم.
مهزیار اصرار داشت 4 شنبه 14 آبان مدرسه نره ولی با توجه به اینکه تعطیل نبود باید میرفت. ولی هماهنگ کردیم که با بابایی بره مدرسه و اگر تعداد همکلاسی های حاضر کم بود بابا برش گردونه خونه . خلاصه صبح رفتن و از کلاس 27 نفری مهزیار اینا فقط 9 مفر حاضر بودند که بابا آوردش خونه و دوباره خوابید و بعد تکالیف زبانش انجام داد چون عصر کلاس زبان داشت. 14 آبان هم سالگرد عروسی خاله میترا بود و زحمت کشیده بود و برای شام دعوتمون کرده بود که همگی اونجا بودیم اما کیک و ... نداشت بخاطر ایام محرم.
5 شنبه 15 آبان خاله معصومه آش نذری داشت. از ساعت 10 رفتیم کمکش که ماشاا... خودش همه کارها رو کرده بود و داشت رشته اش میریخت . تا اونجایی که تونستیم من و بابایی و مهزیار کمک کردیم.مهزیار اینجا هم خیلی دعا کرد برای همه و خصوصا برای دوست عزیزم و دخترش بلند گفت خدایا الینای خاله منا راه بره و خوب بشه (( الان خدا رو شکر الینای عزیزم 10 روزه که راه افتاده و همگی خیلی خوشحالیم . منا جون مبارک))
بابایی تو کشیدن آش و تقسیمش همکاری کرد و منم نشسته برای تزئینش و مهزیار همراه پسر خاله کامیاب برای توزیع خیلی کمک کرد. انشاا... قبول باشه. آش واقعا خوشمزه بود.
هفته های بعدی آبان ماه هم به درس و امتحان و کلاس زبان مهزیار گذشت . 22 آبان ماه شام خونه عمه مریم مهزیار دعوت بودیم که خیلی خوش گذشت . مهزیار شب خونه ی عمه اش موند و بابایی صبح رفت دنبالش و آوردش خونه و مشغول درس خوندن شد.
23 آبان ماه متاسفانه خواننده جوان کشورمون مرتضی پاشایی فوت کرد و مهزیار خیلی ناراحت شد و از باباش قول گرفت که هر وقت رفتیم تهران حتما بریم سر مزارش در قطعه ی هنرمندان.(( خدا رحمتش کنه))
هفته ی آخر آبان ماه تا چهارشنبه 28 به درس و مدرسه و کلاس زبان گذشت.
29 آبان مهزیار تولد سورنا قندی دوست عزیزش دعوت بود و شرکت کرد که خیلی بهش خوش گذشته بود.
30 آبان ماه مهزیار به همراه چندتا از دوستاش از جمله نریمان به اردوی صنایع فولاد که از طرف مسجد محمدی برگزار شده بود شرکت کرد. گل پسرم خودش 8 صبح بدون زنگ ساعت بیدار شد و همراه بابایی رفت مسجد ساعت 9 راه افتاده بودند . فوتبال بازی کرده بودند . نماز جماعت خوانده بودند و نهار در کنار هم که وسطایی نهار خوردن بارون گرفته بود و بچه ها ساعت 3 برگشته بودند. خیلی خیلی بهش خوش گذشته بود.
خدا رو شکر آبان ماه هم به خیر و خوشی گذشت و وارد سومین ماه پاییزی شدیم.