ثانیه شماری
درود بر شما
وای خودم دیگه خسته شدم از بس پرسیدم ماما کی تولدم؟ مامانم میگه عزیزم ۵ شنبه . دوباره می پرسم مامان دوستام ار کی میان و بازم سوال... البته حق دارم آخه تو این چند سال جشن تولدم خانوادگی بوده و فقط چندتا از دوستام بودن و این اولین تولد که همکلاسی هام هم هستند و چون نزدیک ۳ ماه که ندیدمشون دلم خیلی براشون تنگ شده.
پارسال قرار بود تولدم رو با تاخیر بگیرم که در زمان مدرسه ها باشه و دوستام باشند که بعدش پشیمون شدم و با اینکه چیزی به مامان و بابام نگفتم خودشون فهمیدن و به همین علت حسابی غافلگیرم کردن . من کلاس زبان می رفتم با دوستم نریمان . مامان و بابا خودشون مهمون ها رو روز آخر دعوت کردند کیک سفارش دادند و من دقیقاروز تولدم کلاس زبان بودم و مامانی با مامان نریمان هماهنگ کرده بود که بیان دنبالم و من با اونا کلاس برم و شب بابایی بیاد دنبال من و نریمان در فرصتی که من نبودم اتاق تزیین کرده بودند مهمون ها هم اومده بودن و من با نریمان حسابی برنامه ریزی کرده بودیم که کامژیوتر بازی کنیم اما از آسانسور که اومدم بیرون دیدم وای برق نداریم حسابی خورد توی ذوقم و شاکی وارد خونه شدم که همه برام آهنگ تولدت مبارک خوندند و لامپ ها روشن شد و من فهمیدم چه خبره و خیلی خوشحال شدم و مامان و بابا رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم .
اینم چندتا عکس از تولد پارسالم . ماما ن و بابا خیلی دوستتون دارم و میبوسمتون. راستی اینو یادم رفت بگم مامانم میگفت مهزیار جان امروز بیا این لباس رو بپوش و من میگفتم نه همین لباس سبز رو دوست دارم . مامانم میگفتم عزیزم بخاطر مامانی و منم میگفتم مامان دارم میرم کلاس زبان مهمونی که نمیرم و این شد نتیجه گوش نکردن حرف مامانی
فکر کنم تو عکس ها معلوم هنوز متعجبم