مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

آخرین روزهای فروردین

1392/2/2 11:25
370 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

سلام

امروز 1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی و منم امتحان زبان داشتم که خوب بود . امتحان علوم رو هم عالی دادم و فردا هم امتحان اجتماعی دارم .

اما آخرین روزهای فروردین ۹۲:

22  فروردین روز پنج شنبه خاله معصومه اینا از مکه برگشتند و ما هم  رفتیم فروگاه استقبالشون .

مهزیار در انتظار رسیدن خاله در فرودگاه

بدون شرح

23  فروردین روز جمعه صبح درس ها م رو خوندم و شب دوباره رفتیم خونه ی خاله معصومه .

24 شنبه رفتم مدرسه اما ظهر با سرویس رفتم خونه ی خاله میترا چون مامان جون و باباجون میخواستند عصر برن تهران . مامانی ظهر از اداره اومد خونه خاله . مامان جون اینا که رفتند من و مامانی تا ساعت 8 شب اونجا بودیم تا بابایی اومد دنبالمون و بابا موقع برگشتن عکس هامون که عروسی عمه گرفته بودیم گرفته بود که خوب شده بودند و یه چیز دیگه و اون چیزی نبود جزء تمام فیلم هایی رو که از زمان دانشجویی داشتند،نامزدی ، عروسی، به دنیا اومدن من و ... همه رو داده بود رو DVD زده بودند گرفته بود که فیلم های جالبی هستند که تقریبا هر روز عصر یکی از فیلم ها رو نگاه می کنم و مامان و بابا کلی می خندند و ذوق میکنند و من هم دلم برای بچه گی هام تنگ میشه و گریه ام می گیره جالب نه !!!

داشتم میگفتم رفتیم خونه که مامان شیرین زنگ زد و گفت میخواد بره دیدن خاله معصومه و همه با هم بریم این شد که دوباره رفتیم خونه خاله وقتی برگشتیم من موندم خونه مامان شیرین البته همراه آیلین دختر عمه ام.

25 یکشنبه تعطیل رسمی بود. ظهر همراه بابا خسرو و عمو علی رفتیم خونه عمه اعظم و آیلین بردیم خونه شون و منم نهار اونجا بودم و عصر برگشتم خونه وقتی من رسیدم مامانی آماده بود میخواست بره خونه خاله معصومه چون همکارهای خاله میخواستند برن دیدنش، و چون مامانی و خاله همکار هستند همکاراشون مشترک هستند .منم همراه بابایی رفتم آرایشگاه و موهام کوتاه کردم و وقتی مامانی اومد من یه پسر خوشگل، تمیز با موهای کوتاه شده بودم.

26 دوشنبه مدرسه بودم و کلاس تقویتی داشتم که عمو علی اومد دنبالم.

27 سه شنبه و 28 چهارشنبه مدرسه بود و درگیر درس خوندن. البته 28 تولد پسر خاله ی عزیزم کیهان بود. کیهان عزیزم تولدت مبارک امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی.

29 پنجشنبه من و بابایی صبح خوابیدیم و مامانی رفت سرکار ما ساعت 11 از خواب بیدارشدیم و چون دلمون برای مامان تنگ شده بود بابایی زود رفت اداره دنبالش و اومدن خونه و منم گفتم یه نهار توپ برام درست کن مامانی  با این که خسته بود برای من پلو ماهی درست کرد که جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.عصر هم همراه مامان و بابا فیلم تولد 1 سالگی ام رو نگاه کردیم و بعد هم فیلم حنابندان مامان و بابایی این فیلم چون با هندی کم بود و میکس نشده بود صحنه های جالبی  داشت که مامان و بابا فقط میخندیدن. شب رفتیم خونه عمه اعظم  و آخر شب هم رفتیم جاده ساحلی که من و بابایی حسابی فوتبال بازی کردیم .

جاده ساحلی استراحت پس از فوتبال

30 جمعه از صبح علوم خوندم و مامانی و بابایی ازم پرسیدند و من هم عالی جواب دادم و خیالشون رو برای امتحان شنبه راحت کردم.

31 شنبه مدرسه رفتم و عصر هم مشق نوشتم و البته مامانی 2تا درس دیکته ازم گرفت.

 راستی اینم عکس سفره هفت سین مدرسه است.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)