داستان کارنامه + روزهای پایانی بهمن
سلام سلام صدتا سلام
سال 92 داره روزهای پایانیش رو می گذرونه . روزهای انتهایی بهمن ماه با هم مسابقه دارند و تلاش می کنند از هم جلو بزنند . انگار همین دیروز بود که سال 92 رسید و برای رسیدنش لحظه شماری می کردیم. تقریبا خونه تکونی ها شروع شده و ما هم یواش یواش داریم شروع می کنیم. اما از شانس خانم های محترم اهوازی امروز دوباره گرد و خاک شده و متاسفانه بچه هامون مدرسه هستند و خودمون هم سرکار. ای کاش مسئولین هوای غبار آلود و آلوده شهر رو ببیند و فکری بکنند. اگر نمیتونن چاره اندیشی کنند حداقل مدرسه ها و ادارات رو تعطیل کنند. ای کاش.
بگذریم جریان جالبی در روزهای گذشته پیش اومد که در ادامه براتون تعریف می کنم که برای من و آقای پدر خنده دار بود و برای آقا مهزیار ناراحت کننده.
داستان کارنامه نیمسال اول:
(( کارنامه ترم اول مهزیار آماده شده و قرار بود بشون بده. معاون مدرسه رفته بود سر کلاس و توضیح داده بود که بعضی ها بدهی دارند و به همین دلیل کارنامه شون رو نمیدیم از کلاس 28 نفره مهزیار اینا فقط به یک نفر کارنامه داده بودند که بدهی نداشت .وای نمی دونید وقتی به من زنگ زد چقدر شاکی و عصبانی بود و میگفت آبروش رفته ، جوری میگفت که انگار 27 نفر کارنامه گرفتند و فقط مهزیار نگرفته. وقتی به من گفت من خندیدم اما مهزیار خیلی عصبانی بود خلاصه 650 هزارتومان به مدرسه بدهکاریم که 200 تومانش برای هوشمند سازی اضافه شده که اصلا قرار نبود بشه. جناب آقای راننده سرویس هم اعلام کردند هزینه سرویس دو ماه با هم پرداخت بشه با این برنامه ها باید عیدی آقای پدر کامل به مهزیار اختصاص بدیم. فکر نکنید قرار عیدی من پس انداز بشه چون15 بهمن ماه عیدی اینجانب رو دادند و 19 بهمن خرجش کردیم.))
روزنوشت ها:
شنبه 19 بهمن ماه به درس و مدرسه و کارهای همیشه برای مهزیارگذشت. فقط من و آقای پدر برای خونه دو تا وسیله برقی خریدم و قبلی ها رو بخشیدیم.
یک شنبه 20 بهمن که تولد آقای پدر بود و به جشن تولد خانوادگی و اس ام اس های تبریک و تماس تلفنی مامانم و بابام و خواهرم نسترن گذشت. مهزیار هم امتحان دیکته داشت که خودش میگه عالی بود .
دوشنبه 21 بهمن مهزیار با درس و مشق درگیر بود و قرار بود هماهنگ کنیم و با خواهرشوهر ام همه بریم خونه مادر شوهرم چون 22 بهمن تولد پدر شوهرم و ما هر سال براش تولد میگرفتیم.اما یکی از فامیل های خواهر شوهرم به رحمت خدا رفت و برنامه تغییر کرد.
سه شنبه 22 بهمن مهزیار خونه بود و من و آقای پدر به مراسم رفته بودیم و نشد که در راهپیمایی شرکت کنیم. مهزیار هم خونه بود و بازی می کرد. عصر نشسته بودم جلوی تی وی دیدم آقای پدر با قلک گلی و سفره یکبار مصرف اومد نشست جلوم و گفت میخواد قلک رو بشکنه. ((این قلک رو آخرای مرداد ماه که از تهران برمی گشتیم از قم خریدم و از شهریور توش پول مینداختیم)) مهزیار از خوشحالی شکستن قلک بال درآورده بود و کلی هیجان داشت .خلاصه قلک رو شکستیم و شروع به شمارش کردیم 172 هزار و سیصد تومان پول توش بود که برای 5 ماه و نیم پول بدی نبود.
شب به رسم هر سال یه کیک کوچولو خریدیم و رفتیم خونه مادرشوهرم اینا و برای باباخسروی مهربون تولد گرفتیم.
چهارشنبه 23 من و مهزیار مرخصی بودیم. من مرخصی گرفتم و مهزیار هم غیبت کرد البته معلمشون خودش هم قرار نبود بیاد .برای همین منم مهزیار نفرستادم. صبحانه براش فرنی درست کردم .
مهزیار شب قبلش رفته بود سویا سبحان خریده بود و گفته بود براش ماکارانی درست کردم شبیه ماکارانی سویا سبحان. آقای پدر هم درگیر کنکور بود از صبح ساعت 7 میرفت تا 7 عصر.
پنج شنبه 24 بهمن مثل روز گذشته من و مهزیار تنها خونه بودیم و بابا رفته بود دانشگاه. مهزیار به درس و مشقش رسید و تکالیف کلاس زبانش رو انجام داد. برای ناهار بابا اومد خونه و با هم نهار خوردیم و دوباره رفت دانشگاه عصر هم بابایی بردش کلاس زبان و 8 شب من و بابایی رفتیم دنبالش .با هم شام خوردیم و آخر شب رفتیم خونه ی خواهرم (خاله معصومه) و در کنار هم بودیم. موقعه برگشتن هم رفتیم کافه تریا من آب هویج خوردم، بابایی آب هویج و بستنی و مهزیار بستنی میوه ای.موقع خواب بابایی احساس سرماخوردگی داشت دارو بهش دادم و خوابید .
((24 بهمن یکسال شد که ما به این خونه نقل مکان کردیم . سال 91 توی آخرین روزهای بهمن ماه من و آقای پدر درگیر اسباب کشی بود و روزهای پر هیجانی داشتیم (یادش بخیر) تعجب نکنید من و آقای پدر عاشق جابجایی، تغییر و دگرگونی هستیم از وقتی خونه خریدم سال 80 چندماه بعد از ازدواجمون تا الان 4 بار خونه خرید و فروش کردیم. یکی رو اصلا نرفتیم توش چون جاش خوب نبود و فقط برای سرمایه گذاری خریده بودیم. سال 82 فروختیمش و یه خونه دیگه خریدیم. سال 83 رفتیم تو خونه جدیدمون. مهزیار 2ماه بود یه خونه 75 متری بود. چه ذوقی داشتیم مبل، فرش و پرده رو عوض کردیم. سال 87 به صورت کاملا اتفاقی یه خونه بزرگ تر و زیباتر دیدیم و پسندیدیم و خریدیم و سال 91 هم دیگه واقعا برنامه داشتیم و خدا رو شکر خونه ای کاملا باب میلمون خریدیم. سختی کشیدیم تو این یک سال اما خدا رو شکر به خوبی گذشت. ))
جمعه 25 بهمن بابایی صبح که میخواست بره دانشگاه اصلا حال نداشت دارو بهش دادم و رفت اما ساعت 9 برگشت حالش اصلا خوب نبود خوابید براش سوپ درست کردم و با آب میوه بهش دادم خورد و دوباره خوابید . برای مهزیار نهار پلو مرغ درست کردم. بابایی حالش بهتر نشد و مجبور شد بره دکتر و آمپول بزنه اونم 6 تا . جمعه روز ولنتاین بود و تو خونه ی ما همه چیز ساکت و آروم تا بابایی استراحت کنه فقط من یه دسر کارامل درست کردم.
شنبه 26 بهمن مثل همه ی شنبه ها بود با این تفاوت که بعد از 4 روز تعطیلی سرکار رفتن و البته مدرسه رفتن سخت بود. از شانس ظهر هم نشد بخوابم چون برای نصب وسایلی که خریده بودیم اومدند. آقای پدر زودتر اومدند خونه و بعد از رفتن نصاب رفتند بیرون .همسر مهربون چون دیروز بیمار بودند و نتونسته بود مثل هر سال روز ولنتاین گل برام بیاره دیشب 7 شاخه گل رز زیبا و با دو جعبه شیرینی و شکلات خریدن و اومدن خونه و کلی بنده رو سوپرایز نمودند
شب دور هم شام خوردیم .بعد از شام خواهرم میترا از مطب اومد در خونه یه کار کوچولو داشت. مهزیار مدام منو صدا میکرد و میگفت یه دقیقه بیا کارت دارم منم چندبار گفتم باشه وقتی خاله رفت میام اما بازم اصرار می کرد تا خواهرم با محمد صحبت می کرد من رفتم پیش مهزیار که دیدم پسر گلم به مناسبت ولنتاین روان نویسشو تزیین کرده که به من هدیه بده که من با گرفتن این هدیه بسی خوشحال شدم.(( البته امیدوارم حس پشیمونی بهش دست نده)) اما هدیه ی که من و بابایی به درخواست مهزیار بهش دادیم این بود که شب پیش من خوابید.
قالی ها رو دادیم قالیشویی که 8 اسفند تحویل میدند.
٢٨بهمن فردا پدرشوهر و مادر شوهر عزیزم عازم سفر ملکوتی حج هستند. خیلی خیلی خوشحالم که در صحت و سلامت عازم این سفر هستند . انشاا... بسلامتی .