مهزیار عزیز مامهزیار عزیز ما، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
دونه سیب ما سامیاردونه سیب ما سامیار، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
محفل عاشقانه ما محفل عاشقانه ما ، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره
بابا محمدبابا محمد، تا این لحظه: 50 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
مامان مهرنوشمامان مهرنوش، تا این لحظه: 44 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

دنیای مهزیار مامان

هفته آخر دی ماه و عروسی عمه

1391/11/2 11:09
348 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

 

من اومدم امتحان هام تمام شد و تقریبا چند روزی راحت شدم. هفته چهارم دی ماه رو که مامانی تا یک شنبه براتون گفته بود. قرار بود امتحان ریاضی یک شنبه باشه که چون تعدادی از بچه ها غایب بودن روز دوشنبه گرفته شد و منم عالی دادم. روز دوشنبه مثل همه ی دوشنبه ها کلاس تقویتی بودم عصر اومدم خونه ، تکالیفم رو انجام دادم . سه شنبه  و چهارشنبه هم مدرسه بودم شب مثل شب های پیش رفتیم خون مامان شیرین و پیش عمه بودم ساعت 10 برگشتیم چون قسمت اول آکادمی... بود و من دوست داشتم خونه خودمون ببینم و قول گرفته بودم فردا شب خونه مامان شیرین بخوابم و پیش عمه میترا باشم. روز 5 شنبه  مامانی مرخصی بود و از صبح منو مجبور کرد که تکالیفم  رو انجام بدم و همش می گفت بنویس که عروسی عمه راحت باشی، بخون که دیگه کاری نداشته باشی منم  عصبانی و ناراحت انجام می دادم تا عصر ساعت 3 که  خدا رو شکر هم تکالیف من تمام شد و هم مامانی مشغول کارهای خودش و رفت بیرون و بابای هم ماشین رو برد کارواش. عصر مامانی و بابایی هر دو ساعت 6 برگشتن و مامانی ازم علوم پرسید و شب رفتیم خونه مامان شیرین و شب آخر که عمه میترا بود پیشش خوابیدم. دختر عمه ها و پسر عمه هام هم بودنند و حسابی خوش گذشت.

 

ساعت 11 صبح جمعه بابایی اومد دنبالم که برم خونه و دوش بگیرم  وقتی رسیدم خونه نمی دونم چی شد که دلم برای عمه ام تنگ شد و شروع کردم به گریه کردن که مامانی بغلم کرد و کلی برام حرف زد تا من آرام شدم. خلاصه دوش گرفتم ، ناهار خوردم مامانی رو بردیم که به کارهاش برسه و من همراه بابایی و عمو علی رفتم آرایشگاه. کت و شلوار نپوشیدم  چون هوا سرد بود و منم توی لباس اسپرت راحت ترم. مامانی آماده شد رفتیم دنبالش و بعدش رفتیم آتلیه مرو و عکس گرفتیم و بعدش هم رفتیم سالن. خیلی خوش گذشت و جای همه ی دوستان خالی بود.

مهزیار در جایگاه عروس و داماد

مهزیار و آقای داماد

از سمت راست: پسر عمه هام علی(از من14 روز کوچکتر)، رضا(کلاس ششم)و خودم

 

 

آخر عروسی من خیلی ناراحت بودم و مثل مامان شیرین آماده گریه کردن که بابایی با یک خبر حسابی خوشحالم کرد و اون این بود که فردا نمی خواد بری مدرسه و غایب شو که من با شنیدن این خبر ناراحتی رفتن عمه رو فراموش کردم. ساعت 3 صبح همراه عمه ها رفتیم خونه مامان بزرگ و تا ساعت 4 بیدار بودیم و بعد خوابیدم و فردا ظهر ساعت 2 از خواب بیدار شدم که دیدم مامانی و مامان شیرین  داران میرن بیرون  پرسیدم کجا ؟ مامانی گفت داریم برای عروس نهار میبریم منم شاکی شدم گفتم به ما چه مربوط مگه ما نوکرشونیم یا خودش درست کنه یا عمو پوریا براش غذا سفارش بده که همه با این حرف من شروع کردن به خندیدن!!!

 

آخرشم نفهمیدم کجای حرف من خنده داشت ؟   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)